اخیرا به نسل و ریشهام فکر میکنم، به اجدادم.
عکسی دیدم از پدربزرگِ پدربزرگم؛ پنج نسل پیش از من.
از عکس عکس گرفتم.
گهگاه و بیدلیل سراغ عکس میروم و روی صورت او زوم میکنم.
عکس گویا سال 1300 شمسی گرفته شده، صد و دو سال قبل.
سعی میکنم بفهمم چه احساسی دارد. صد و دو سال قبل در شهری که هنوز بومی و عقب مانده است، جلوی دوربین عکاسی نشستن چه احساسی دارد؟
نامش حسین بود، هم اسم پدربزرگم.
حسین. در آن لحظه که عکاسباشی برای گرفتن عکس به شما آماده باش میداد و شما چنین شق و رق جلوی دوربین مینشستی، به چه چیزی فکر میکردی؟ در ذهنت چه بوده است؟
چرا گاهی در صورتت ته مایه خوشحالی میبینم و گاهی رد یک درد کهنه؟
فقط این نیست ...
سعی میکنم صورتش را با صورتم تطبیق بدهم.
آیا من و او شبیه یکدیگریم؟
آیا من باعث افتخار نیاکانم هستم یا سبب سرافکندگیشان؟
آیا وقتی سختترین مشکلات در زندگی من پیدا میشوند، ارواح آنها پشتیبان من هستند یا فقط از دور مرا در حال دست و پا زدن نظاره میکنند؟
((نمیدانم)) جواب من به تمام سوالاتم است.
فقط امیدوارم روح او و باقی اجدادم در آرامش باشد.
این تنها کاری است که از دست من برمیآید.
?سیدامیرعلی خطیبی?
(عکس را نمیدانم چه عکسی گرفته اما کسی که از او عکس گرفته شده همانطور که گفتم سید حسین خطیبی، پدربزرگِ پدربزرگم است و عکس اینطور که به نظر میآید در سال ۱۳۰۰ شمسی گرفته شده است.)
(در ضمن این متن بخشی از رمان جدیدی است که امروز نوشتنش را تمام کردم، اما این به معنای حقیقت نداشتن جملاتم نیست. قبل از رمان هم میخواستم چنین چیزی بنویسم صرفا این دو مورد باهم تلاقی کردند.)