امروز بعد مدتها دست و دلم به یه قدم زدن و عکس برداری حسابی از شهر محل زندگیم رفت و این فرایند گرچه اولش ناامید کننده بود ولی بعد طعم لذیذی به خودش گرفت و وضعیت داغون نت و اینستا سبب شد چندتا شو بخوام اینجا به اشتراک بذارم به همراه عنوانی که موقع گرفتن یا بعدش به ذهنم رسید.
مرسی میبینید?
و نارنگی که سوغات خانه پدربزرگ بود در دستانم به پوست رسید تا پرچمی دیدم و نفرت، پوست نارنگی را مشت و به آن پرتاب کرد تا تکهای بماند. آن تکه را چند قدم جلوتر در آفتاب پای درختی ریختم که دیگران فقط ته مانده سیگارشان را پای آن میریختند.
تصاویر و نوشته از سیدامیرعلی خطیبی
تقدیم به زیباترین چشمها :)