این نوشته دقیقا قرار است چه باشد؟ نمیدانم.
فقط میدانم اگر برزرک نخواندهای و میخواهی شروعش کنی بهتر است همینجا از جمعمان خداحافظی کنی و روز دیگری در آینده برگردی دوست من.
برزرک هنوز ناتمام است. کنتارو میورا دوسال پیش مرد و برزرک عظیمش را با ۴۰ ولیوم برایمان باقی گذاشت.
بعد دوست قدیمی و جمعی از یاران و شاگردانش دور هم جمع شدند و برزرک را از سر گرفتند و یک ولیوم دیگر بیرون دادند و قسم یاد کردند که برزرک را همانطور که کنتارو میورا در نظر داشته و ازش حرف میزده به پایان برسانند ولی چه زمانی؟ مشخص نیست.
اما برای این نیست که با پایان ولیوم ۲۷ برزرک را زمین گذاشتم و دارم این نامه خداحافظی و مرور خاطرات را مینویسم. شاید به این دلیل هم باشد ولی فقط این نیست.
خیلی فکر کردم که چه دلیلی دارد ادامه دادن یا ادامه ندادن برزرک.
به هرحال گرچه مدیرعامل ۲۰ شرکت بین المللی نیستم و وقت زیادی را هرروز تلف میکنم اما علاوه بر وقت، انرژی و حجمی از ذهن هم با مطالعه چنین مجموعهای میرود و زیاد مشتاق نیستم کاری را بر خلاف میلم انجام بدهم.
به همین دلیل فکر کردم.
تنها سه دلیل برای ادامه دادن بود، در واقع دو دلیل و یک امید:
اول اینکه در اینترنت تصویری از یکی از صفحات برزرک دیدم که اژدهایی دور برجی در قلعهای چنبره زده است و عجب اژدهایی! دوست داشتم ماجرای این اژدها را بدانم.
دوم اینکه به هرحال ۲۷ ولیوم خواندهام و ۱۳-۱۴ ولیوم مانده و بیشتر راه را رفتهام.
و امید داشتم در ادامه برزرک باز جذاب شود برایم.
راستش را بخواهید، ماجرای مطالعه برزرک و جذابیتش برای من حکم یک کوهنوردی را داشت.
ولیومهای اول با چپترهای طولانی و داستانی مشابه با بسیاری از آثار فانتزی (ویچر مثلا) گرچه احترام مرا برانگیخت و مشتاقم کرد اما از من یک طرفدار نساخت و مرا دیوانه مطالعهاش نکرد. مدام دژاوو در کار بود و جهانی که پرداخته نشده بود. شهرهایی که اسمی نداشتند و دشمنانی که بیهویت بودند و گاتس که با شمشیر عظیمش میچرخید.
حتی با شروع آرک طلایی هم دردی دوا نشد و اتفاقا مقداری ناراحت شدم چون با شمشیرزن سیاهپوش و پوک و اژدهاکش و ویچر بازیهایشان خو گرفته بودم.
اما آرک طلایی رفته رفته جذبم کرد و در همین حین یک بازی کامپیوتری براساس برزرک بازی کردم و خلاصه برزرک خونم به حد بالایی رسید.
آرک طلایی وصل شد به بازگشت گاتس به شاهینها و تلاش برای نجات گریفیث.
رابطه گاتس و کاسکا درام کار را بالا برد و ماجرای کسوف مو به تنمان سیخ کرد و با منجمد کردن خون در رگهایمان، چنان سیلی محکمی زد که گوشمان سوت کشید.
حالا مثل گاتس دیوانه از خشم و لبریز از انتقام بودیم و مثل فمتو مشتاق فتح جهان برزرک.
باز به شمشیرزن سیاهپوش و تلاش برای انتقامش برگشتیم.
به برج رسیدیم و نبردهای جذاب، کارکترهای جدید و طراحی مبهوت کننده مبهوتمان کرد.
درضمن مشکل عدم هویت جهان و شخصیتهای فرعی برزرک با شروع آرک طلایی ذره ذره محو شد و جهان برزرک جوری پرداخته شد که بسیار غنی باشد.
اما با پایان ده ولیوم دوم برزرک و ورودمان به ده ولیوم سوم (بازه ۲۱ تا ۳۰) و با فروریختن برج و طلوع شاهین سفید، همه چیز نقش بر آب شد.
فصل توضیحات طولانی و بیش از حد، جزئیات بیدلیل و خطهای داستانی حوصله سر بر و عدم تمرکز روی خط اصلی داستان و حتی از دست رفتن مزه نبردها و اتفاقات ناراحت کننده برزرک شروع شد و این را اضافه کنید به افزودن جزئیات بیش از حد به طراحی طوری که به شخصه برایم چشم آزار شد.
در ۲۰ ولیوم اول، گاتس و یارانش نمیآمدند قبل از نبرد با روی خوش وظایف را تقسیم کنند. کسی نمیآمد پنجاه خط درباره کاربرد یک سلاح بیاهمیت که کلا دوبار در آن ولیوم استفاده میشود، سخنرانی کند. تاریخچه به قدری بیان میشد که نیاز بود و در حقیقت برزرک در دوران اوجش ترکیبی بود از جزئیات و مینیمال، مثل راه رفتن لبه تیغ اما بعد از سقوط برج به سمت جزئیات افتاد و سهمگینتر از برج سقوط کرد.
جزئیات در همه چیز! چه بصری چه داستانی.
آنقدر توضیح و تفسیر که حال آدم بد شود و آنقدر همه چیز اهمیتش را از دست داد که تلخترین و وحشتناکترین رویدادها تاثیر گذار نباشد.
مثلا ماجرای کودکی کاسکا یا اتفاقی که بعدتر برایش در کسوف افتاد آدم را تبدیل به گاتس میکرد از ناراحتی و خشم.
یا چرا راه دور برویم؟ زمانی که دسته سگها دنبال گاتس و گروه شاهین بودند که گریفیث را فراری میداد، اتفاقی که در یکی دو پلان برای آن دخترک روستایی افتاد چنان چنگی به قلب زد که تا مدتها تاثیرش باقی میماند.
حتی اعدام شدن آن دکتر علیل.
برزرک چنین تراژدیهای اثر گذاری داشت.
چیزی که با بالا رفتن تعداد ولیومها کمیتاش بیشتر شد و کیفیتش کمتر.
وقتی گاتس با کاسکای دیوانه که راهزنان را کشته مواجه میشود و گرگ درونش باعث میشود افکار پلیدی در سر بگذراند و به کاسکا صدمه بزند قلب آدم تیر میکشد و فکرش مخدوش میشود ولی مگر در طول این ۷ ولیوم اخیر چندبار این اتفاق افتاد؟
کنتارو میورا مرحوم از جایی به بعد انگار فقط میخواسته هرچیز بد و زشتی که ممکن است را، چه از نظر خشونت و چه شهوت، درون کار بچپاند و همین زهر تراژدیهایش را میگیرد و آنها را تا مرز اتفاقات بیاهمیت پائین میآورد.
و این فاجعهست!
از مونولوگهای ذهنی کارکترها که گاهی مانگا را تا مرز رمان شدن پیش میبرد هم چیزی نگویم چون واضح است چه ضربهای به ریتم اثر و جذابیتش میزند.
درکل بنا به دلایلی که مطرح شد و دلایل دیگر، من تصمیم گرفتم توشه سفرم را ببندم و بهلیت سرخ رنگ و گودو و شوالیه اسکلتی و میدلند و کوشانها و زاد فناناپذیر را ترک کنم، شاید برای همیشه شاید هم برای مدتی. شاید یک روز برگردم و شاید این وداع ما باشد.
در مسیر و سفرت موفق باشی گاتس. امیدوارم روزی رنگ آرامش حقیقی را در کنار کاسکا ببینی.
سیدامیرعلی خطیبی
۶ فروردین سال ۱۴۰۲ خورشیدی