ویرگول
ورودثبت نام
«سائر»
«سائر»
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

به تاراج خزان تسلیم

فریدون مشیری این شعر را در باب آستانه پنجاه سالگی سروده است.به قول صادق هدایت«گاه انسانی در 20 سالگی می میرد و در 50 سالگی او را خاک می کنند.»شاید این شعر برای همه کسانی که دلشان مرده و ناامید شده اند زیبا باشد.به شخصه برای من مایه عبرت بود.

آه،من نزدیک غربتگاه پنجاهم!

کوله بار خالی ام بر دوش

نقطه پایان این افسانه ر ا

خوش پای در راهم!

بر فراز قله پنجاه

آسمان،فرزانه فرتوت غمگینی ست

ساده لوحی های ما را چین به پیشانی.

وقتی دلنوشته مرگ بر پیشانیت نمایان شود...
وقتی دلنوشته مرگ بر پیشانیت نمایان شود...


ابرها:پیغام گوی روزگاران پریشانی

بادها:دم سردی پاییزهای خلوتی را می دهند آواز

برگ ها:زرد و کبود وسرخ،در پرواز

ماه،همچون چشمی از هیهات و حیرت،باز!

روزگاران سرد گاهی هست همچون پاییزِ بی باران...
روزگاران سرد گاهی هست همچون پاییزِ بی باران...


بر فراز قله پنجاه

چشم می گردانم از هرسوی

پشت سر،در خلوت دشتی

که می لغزد در انبوه مهی خاکستری

بوته های روزهای رفته

می پیچند در طومار بادی در صرصری

پیش رو برفی که بی آرام،می بارد.

بر نشیب راه باریکی

که می افتد میان دره ای تاریک

دم به دم،از خویش می پرسم:

«_آن که باید بگذرد از قلب این طوفان،

تویی؟

یا دیگری!

برف ها بارید اما همچنان من...
برف ها بارید اما همچنان من...


درنشیب قله پنجاه

بر سراپای درختانی به تاراج خزان تسلیم

هیچ برگی نیست،باری نیست

گاه گاه،انیجا و آنجا،کلبه هایی هست

پرت افتاده و خاموش

پشت درهای فرو پوشیده از زنگارشان،اما

هیچ چشم انتظاری نیست.

هیچ دست دوستداری نیست.

تا دهی دشنام،سر بر آسمان تیره خواهی کرد

اختران را جز نگاه شرمسازی نیست!

درختان اسکلت های بلورعاجین...
درختان اسکلت های بلورعاجین...


آه،اینک گر پناهی هست،

کنج ایوان است و در انبوهی از اندیشه ها

سر در گریبانی


به هجوم سردمهری های دوران

آفتاب گرم را رفتن به مهمانی

زیر بالاپوش برف سالخوردی

چون زمین،در خواب سنگین زمستانی.

وقتی ظلم بر حق چیره شود آنگاه...
وقتی ظلم بر حق چیره شود آنگاه...


آنچه بیدارت کند زین خواب خوش،نفرین فرزند است!

و آنچه بیزارت کند،از هرچه در دنیاست

نفرت پنهان و پیدای رفیق و خویش و پیوند است!

همزبانی های تن فرسای تنهایی ست،

رهنمونی های بیجای شکیبایی ست،

می رسد روزی که جان بیقرارت مرگ را

هر لحظه ای صدبار

آرزومند است!


آه،من نزدیک غربتگاه پنجاهم

کوله بار خالی ام بر دوش

با ملال تلخ جانکاهم

می روم آنجا،که دستی داس بر کف

دیر یا زود

افکند از پای

ناگاهم

روزی تو خواهی آمد از سوی...
روزی تو خواهی آمد از سوی...


کژدُم(عقرب) احساس این بیداد

می دواند خشم زهرآگین خود را در جگرگاهم،

خود نمی دانم

چه می گویم

چه می جویم

چه می خواهم!

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد/نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت...
نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد/نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت...


شعرفریدون مشیریقله پنجاهبرف بی آرامسرگشتگی
پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او این است مقام او دریاب مقام من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید