«سائر»
«سائر»
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

عکس

داستان این عکس...

کمی به عکس خیره شوید...

زیباست نه؟

من فرد داخل عکس رو میشناسم.ینی باهاش حرف زدم.

دانشجوی عکاسی تهران...

شاید اگر به من میگفتند اگر یک ماه در یک رشته به انتخاب خودت میتوانی تحصیل کنی آن عکاسی بود.به من گفت باید برای پروژه‌هایمان برویم عکاسی!چه چیزی از این زیباتر...

اینکه در شهر پرسه بزنی...

در طبیعت غوطه ور شوی...

همراز بادهای پیام‌‌آور عشاق شوی...بادهایی که موهایت را پریشان میکند و رهایی را به تو می آموزد...

تسلیم غروب خورشید شوی و غم را ستایش کنی...و خدا داند چقدر من این لحظه را دوست دارم،چه قدر با آن همدردی میکنم،تکرارش برایم ملال آور نیست و از نگاه به آن سیر نمی‌شوم...

زندگی مردم را ببینی و مونس غم و شادیشان شوی...

خانه‌های قدیمی رنگ و رو رفته را ببینی و سادگی اش را لمس کنی...سادگی ای که در زندگی شهری تبدیل به عقب ماندگی شده است...

بدون توجه به اطرافیانت و نگاه‌هایشان از هر منظره‌ای که زیبا میبینی عکس بگیری!

در چنلش نوشته بود برای یک عکس مجبور شده که روی پل دراز بکشد...

نمیدانم هنجار جامعه این را میپذیرد یا نه...


این عکس رنگش عجیب زیباست!

خاکستری همواره برای من نماد نامیدی بوده...هیچ وقت نتوانستم روح پرشور خود را وادار کنم این رنگ را دوست داشته باشد...اما در آن رنگ های دیگری دیده میشود رنگ هایی که با کم بودن تاثیرش شاید از خاکستری بیشتر باشد...

گربه به او توجه نمیکند و اما او دست از محبت و نوازش خود بر نمیدارد...

دوست داشتن برای دوست داشتن نه برای دوست داشته شدن چیزی که حداقل میتوانم بگویم خود تجربه اش کرده ام.


ممنون که خوندین...








داستان عکس مندلنوشته
پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او این است مقام او دریاب مقام من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید