شاید تا حالا چنین دیدی به ایدز را هیچ کس نداشته باشد.اما من این ویروس را دوست دارم؛از عمق وجودم این ویروس را دوست می دارم.من اچ آی وی دارم که خیلی ها به اشتباه آن را ایدز می نامند.ایدز آخرین مرحله این نبرد محکوم به شکست است.البته همه ما محکوم به شکست هستیم اما یک فردی که اچ آی وی گرفته است راهش مشخص است.
همه داستان از آن شب شروع شد؛از آن هوس،از آن میل سرکش،از آن موج افسار گسیخته،از آن چشمان آتشین و لب هایی باریک نیمه باز و نیشخند زنانه،آن زمان احساس میکردم دلش از جنس ابریشم است؛اما گویا شهودم اشتباه کرد و گاهی قضاوت کردن کاری بس به جاست.او را نهایت آرزوی خودم میدیدم.فکر می کردم که با او همه چیز تمام می شود،فکر می کردم او پایان دنیاست.هم آغوشی با او گویا درمان هر دردی بود.دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت نه گذشته نه آینده...فقط همین لحظه.
می گویند جاودانگی بی نهایت بودن زمان نیست بلکه نبود آن است...
دلم می خواست در آن لحظه گم شوم و همیشه در آن لحظه دنیا توقف کند،آن بازوان باریک و انحنای کمر آن بدن آتشین و آن بوسه های طولانی همه و همه گویا تقدیر من شده بود... تنها چیز مهم عمیق تر شدن بود.گویا جزء هایی در کنار هم جمع شده بودند تا برای همیشه برای من بمانند.میدانی بعد از اینکه به آخرین نقطه یقین میرسی به این که آری تمام این ها درست بود دقیقا در آن لحظه تمام وجودت یخ میزند...دیگر نه آن بازوان باریک برایم باریک می نمود نه بدن آتشین برایم مهم بود گویا همه چیز مثل سابق شده بود.آن لحظه برایم سخت تعجب آور بود؛دیدم که دوباره به این دنیای زمان برگشتم،دوباره آینده ای هست و دوباره گذشته ای...دوباره این زمان لعنتی.دوباره اندوه کرده ها و ترس نکرده ها...
دلم میخواست دوباره در حال غرق شوم،اما گویا نمی توانستم...موقع رفتن برقی در چشمانش دیدم گویا چیزی ارزشمند داشته ام و او آن را از من ربوده است و از این بابت مسرور است...نیشخند پر از اعتمادش مرا به تردید انداخت...شاید چشمانش مسرانه می خواستند چیزی بگویند که اون این اجازه را به آنها نمیداد...رفت...من کسی نبودم که به معاد و خدا اعتقاد قلبی داشته باشم اما به هر حال اعتقادی کم داشتم به نظرم آنتوان لاوی درست می گوید که تمام گناهان در واقع منع انسان از یک فعالیتیست که باعث رضایت جسم یا روان او می شود.به زندگی ام برگشتم......
با لبخندی تلخ جلوی روان شدن اشک هایم را گرفته ام...چگونه بگویم که HIV گرفته ام؟نه نمی توانم.چگونه بگویم که چطور کارم به اینجا کشیده است؟!...ای کاش با مواد یا هر چیز دیگر این اتفاق افتاده بود اما اینطور نه.
حوصله هیچ چیز را ندارم.شبها عرق سرد می کنم و صبح ها با لبخندی اجباری از خواب بلند می شوم و به زندگی ام می پردازم احساس می کنم نور خوشید تنها پناهگاه من است،عصر که میشود حال بدم طغیان می کند.چطور این غم را تحمل کنم؟این درد را؟پزشک گفت اگر زودتر درمان را شروع نکنم وضع بدتر می شود.از زندگی زده شده ام.بی انگیزه و کسل شده ام.از خانواده ام جویا می شوند اما آنها هم چیزی نمی دانند از خودم جویای حالم می شوند اما می گویم چیزیست که باید فراموشش کنم...
آری تصمیم بر این گرفتم که دیگر همه چیز را فراموش کنم؛آن شب پر از خفت را که اکنون متعجب مانده ام آیا اصلا لذتی بوده یا نه! فراموش کنم آن کسی که این قدر راحت دلش آمد کسی را همدرد خویش سازد،می خواهم فراموش کنم که اصلا اتفاقی برایم افتاده است،آری چیزیست که باید فراموش شود.
اکنون معنویتم بیشتر شده...شاید...نمی دانم...شاید راست باشد که گناه ثواب شیرینی دارد،اما تاوان بزرگی نیز دارد.احساس می کنم رابطه ای بسی بیشتر از همه چیز با خدایم دارم،رازی بزرگ بین ماست.در جمع احساس تنهایی می کنم،در خیابان که راه می روم نیز احساس تنهایی می کنم،همه جا احساس تنهایی می کنم.می بینم که از ریشه و از عمق وجود با بقیه تفاوت دارم.این باعث شده دیگر نظر دیگران برایم مهم نباشد.یکبار شخصی مرا به خاطر کفش کهنه ام که نمی دانم چرا آن روز آن را پوشیده بودم مسخره کرد اما من بی خیال تر از آن بودم که جوابش را بدهم و با لبخندی ملیح گفتم ممنون.
هیچ وقت خودآگاهی خویش را نسبت به خویش از دست نمی دهم و تک تک اعضایم را حس می کنم هیچ وقت با هیچ کس احساس صمیمیت عمیق نمی کنم ای کاش یک نفر اطرافیانم می گفت من هم HIV دارم آن وقت از شدت شوق گریه می کردم از اینکه یک نفر مانند خود یافته ام.اما...
نیست
نیست
نیست...
بیشتر اوقات با خودم حرف میزنم و همدمی زمینی جز خودم ندارم شاید اگر کسی از دور به من نگاه کند گمان کند که دیوانه هستم اما خوب اشکال ندارد بی انگیزه تر و خسته تر از آن هستم که به نظر دیگران اهمیت دهم.
نمی دانم باید چه کار کنم...خسته تر از آنی هستم که فکر کنم...دلم می خواهد بخوابم...درخواب هایم با دیگران فرقی ندارم و این احساس تنهایی حقارت آمیز مرا تنها می گذارد...نمی دانم...از همه دنیا بی خیال شده ام...بی خیال و سرگردان...دلم می خواهد انگشت در گوشم کنم و چشمانم را بر این دنیا ببندم و در کوچه پس کوچه های زندگی خود را گم کنم.وانمود کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده و به هیچ چیز دیگری فکر نکنم...اگر پایان مرگ است بگذار زودتر به سراغم بیاید...
خسته ام....همین!
توجه:راسیتش شک داشتم این متن اروتیک محسوب میشه یا نه...اگر اروتیک محسوب میشه لطفا بگید...گفتن یک نفر کافیه تا من این متن رو از حالت انتشار خارج کنم...با سپاس از شما دوست عزیز