«سائر»
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

گندم یا جو

یکی بود یکی نبود...

دانه گندمی بود که بسیار دلش میخواست در جایی که میخواهد رشد کند.از آنجا خوشش می‌آمد...دانه‌های گندم دیگر او را نصحیت میکردند که آنجا مناسب ما نیست و نمیتوانیم آنجا زنده بمانیم به او میگفتند میتوانی جای خوش آب و هوای دیگر که به ما میسازد را انتخاب کنی اما دانه گندم این حرف‌ها حالیش نبود او فقط آنجا را میخواست...

رفت تا آنجایی که میخواهد رشد کند...اما دید که نمیتواند آنجا رشد کند...

در دوراهی مانده بود...

گندم بماند و به پیش خانواده خود بازگردد و در جای خوش آب و هوای دیگر رشد کند یا اینکه جو شود و برای همیشه تغییر کند و آنجا به دور از خانواده به زندگی خود ادامه دهد...


انتخابش را کرد...

جو شد و آنجا زندگی کرد...


راستش خودش نیز نمیداند خوشبخت شده یا نه...




پیدا به ضمیرم او پنهان به ضمیرم او این است مقام او دریاب مقام من...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید