سید عرفان عقیلی مینویسد:
اواسط خرداد بود؛ حدودا ساعت های 5،6 عصر لباس هام گرد و خاکی، آستین بلند، صورتم آفتاب سوخته و مو هایی که لاش پر گرد و خاکه
آفتاب گردون کاشتیم، شما که لباس خوشگلاتو سرزمین نمی پوشی، می پوشی؟!!
تولد عمم بود؛ برگشتنی شیرینی سرای کندویی که خیابون 5 آذره وایستادیم، رفتم کیک بگیرم
گفتم داداش نسکافه ای بده، عمم نسکافه ای دوست داره
چندا خانوم از اون سوسول تیتیش سانتول پانتولاش، شروع کردن به صحبت راجب من، یکم بلند که منم بشنوم:
- ایش اینم کیک میخواد!!! (مگه من چمه دیوووث؟! 😂)
رفتم شمع بردارم؛ خانوما سخت مشغول انتخاب بودن، منم عجله داشتم، البته کلا آقایون سر این چیزای کوچیک خیلی وقت نمیزارن
سریع شمع های 5 و 0 رو برداشتم
- ایش نوبت رو هم رعایت نمیکنه، ایح ایح ایح (خب مرض 😑)
رفتم حساب کنم؛ یهو
+ سلام آقای دکتر!!!
صاحب شیرینی فروشی بود، کورس اورژانس همراه یکی از مریضای تصادفی بود که من شرح حالشو گرفته بودم
+ خوبین شما؟
= سلام حال شما؟ شکر متشکر، حال پدرتون خوبه؟
با اشاره به لباسام ادامه دادم:
= دیگه الانم کشاورزی شغل موروثی مونه
+ به جان خودم عمرا اگه حساب کنم!!!
= آقاااا من کاری نکردم که...
+ امکان نداره، به جان پدرم که عزیزه برام قسم میخورم که حساب نمیکنم
= آقااااااا
+ قسم خوردمممم
داشتمممم عششششق میکردماااااا جلوی اون چص خانومااا 😁😎
حساب نکردم و کیک رو گرفتم و اومدم بیرون، با یه لبخند ژکوند 😊😁 بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم که قیافه اون خانوما چه شکلی شده 😂😂😎
جدای این ماجرا، من اهمیتی به حرف مردم نمیدن چون اونا فقط ظاهرتو میبینن و راحت قضاوت میکنن ولی لااااامصب حااااالشو دادااااا 😂😂😂✌🏽 بچه پرررر رو هاااااا 😏
امروز 4 مرداد 1403 ست؛ که این خاطره رو براتون نوشتم...
(اوایل کورس ارتوپدی)