این وضعیت او را معذب می کرد.
آب دهانش را به سختی فروداد و با زبان خشکش هم کمی سعی کرد لبهایش را مرطوب کند.
آب نبود.
تابستان پر قدرت میتابید و میوزید. روی نیمکت نشسته، خسته از قدمهای بیهودهای که برداشته بود، آن هوای داغ را نفس میکشید. مردی توی آفتاب نشستهبود و با خودش حرف میزد، صدایش انگار در آن گرمای تابستانی میسوخت و به گوش نمیرسید. تابستان پر قدرت میتابید و دیگر بادی نمیوزید. آن نسیم داغ که از وزش افتاد، بیشتر گوش تیز کرد تا سعی کند بشنود مردِ در آفتاب نشسته با خودش چه میگوید. اسمی را مدام زیر لب تکرار میکرد که واضح نبود، هر بار هم با گوشه ی چشم به کنار دستِ خالیاش نگاهی میانداخت. بعد خش خشی به او نزدیک شد که دیگر نگذاشت همان چند کلمه ی نیم سوخته ای که در هوای راکد به سمتش جاری میشد را هم بشنود. باغبان پارک با خونسری جاروی بزرگی هم قد خودش در دست گرفته بود و زمین پارک را از برگ های مرده پاک میکرد. کلاهش سبز بود و در آن گرما لباس فرم آستین بلند سبزی پوشیده بود که آستین یک دستش را تا زده بود. روی دستش جای سوختی عجیبی دیده میشد. مرد باغبان سیاه چرده و شکسته بود اما قامتی استوار داشت و جارو در دستش، انگار سر از پا نمی شناخت برای رفتن، حمله کردن و برگ های مرده را زدودن.
به برگهای مرده نگاه میکرد که در سکوت بیرحم باغبان از روی سنگفرشهای مسیر رانده و کناری روی هم انباشته میشدند. با خودش فکر کرد شاید عاقبت این برگها را ببرد و بسوزاند. بعد هم نگاهی به درختان سبز انداخت. مگر نه اینکه تابستان فصل سبزی درختان بود و میوه و زیباییهای رنگارنگ؟ این چیزها را از بچگی توی گوشش فرو کردهبودند، اما حالا انگار بهتر میفهمید، برگها هم مثل آدمها بودند. بعضی هایشان از این گرمای سوزان بیزار بودند. این گرما به طبیعتشان نمیآمد. میسوختند و میافتادند و میمردند.
پاهایش را دراز کرد و بیشتر در معرض تابش تابستان گذاشت. به نیمکت خستهی پارک تکیهداد و فکر کرد: کاش کسی هم ما را روی هم تلنبار میکرد و بعد می سوزاند، ما آدمهای از این تابستانِ نکبت سوخته را.