سبیوگه
سبیوگه
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

لحظه نگاری 120502


دلم میخواهد چیزی بنویسم که حال پریشانم را نشان بدهد . هی می نویسم و پاک میکنم.دلم میخواهد زار بزنم. به یک باره انگار همه ی ناکامی ها و خستگی ها و حس های مزخرف جهان روی سرم آوار شده و مرا در خودش حل میکند. روی تخت نشسته ام و سرم را بین دستانم گرفته ام. احساس میکنم قندی هستم که در تهِ لیوان آب سردی با قاشق هم میخورد، اما حل نمی شود. به سختی حل می شود. زجر میکشد و حل می شود.کاش زار میزدم، کاش گریه میکردم.
آنقدر در سرم صدا هست که صداهای دیگر محیط کلافه ام میکند. احساس میکنم دارم خل می شوم. دارم روانی می شوم. دوست دارم کنترل جهان را بردارم صدایش را قطع کنم. دوست دارم کر باشم و چیز دیگر نشنوم. گوش هایم را بین دستانم فشار می دهم . صدای کلیپ های خنده داری که برادر بی ملاحظه ام با صدای بلند در حال میبیند تا اتاق من می آید. از کوچه ی پشتی که انگار دقیقا به اتاق من چسبیده دنگ و دنگ طبل دسته ها بلند است. انگار آن پتک طبل را توی سر من میکوبند. شدتش هم رفته رفته بیشتر می شود و شور میگیرد. دلم میخواهد جهان لال شود. کتاب را بر میدارم که بخوانم. کتابی که احتمال می دهم بعد از سال ها حالا به احوالاتم بنشیند و بتوانم تمامش کنم. اما آنقدر در سرم و اطرافم صدا هست که ذهنم کتاب را پس میزند. به صدای اضافه تری احتیاج ندارد. سکوت می خواهد. چیزی که من ندارم. اصلا هم ندارم. لب های خودم به هم دوخته است. من سکوتم. اما چه فایده؟ همیشه من سکوتم و جهان با تمام قوا فریاد میزند. فریاد های مفهوم و نامفهوم. از جهان خسته ام.کاش می شد زار بزنم. کتاب را به کناری پرت میکنم. سریالی را که میدیدم برای خودم میگذارم تا شاید سرم به قسمت جدیدی از آن گرم شود. عالی شد! این ها هم پارتی گرفته اند. برنامه را می بندم و سریال هم کنسل می شود. امشب که من تمام وجودم در نیاز سکوت است، جهان پر از صداست..

پر
از
صدا.

گوشیم را هم به کناری پرتاب میکنم تا دور و برم نباشد. ذهنم دارد از هم می پاشد. انگار آخرین ذره ی نوترون را هم وارد هسته ی سرم کرده اند و حالا منتظرند تا شکاف هسته ای اتفاق بیافتد. روی تخت به خودم میپیچم، مثل کسی که دل درد دارد و اصلا نمیداند که علت یا چاره ی دردش چیست. به خودم میپیچم و درد بیشتر می شود. صداها بیشتر می شود. در کلیپ همه می خندند. دسته ی کوچه پشتی شور میگیرد. منتظرم تا هسته منفجر شود.
روی تخت دراز می کشم. به دور خود میپیچم و فکر میکنم اگر مار می شدم خیلی ترکیب موفقی میساختم. به شکم میخوابم. پشت و رو می شوم. می نشینم و به دیوار کنار تخت تکیه می دهم. کاش کاری میکردم.
کاری میکنم ولی نه کاری که به نفعم باشد. اتاق را کمی جمع میکنم. بعد برادرم آن صدهای مزاحم را میگذارد و میرود تا ظرف ها را بشوید. چقدر بابت این کار از او ممنون می شوم. به اتاق بر میگردم. روی تخت مینشینم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم. سرم را هم میگذارم روی کتاب خانه ی کوچک بالای تخت و به شانه ی آن تکیه می دهم. دلم میخواهد زار بزنم و گریه کنم.اما گریه ای در کار نیست. چشم های من با گریه رفیق نیستند. گریه همیشه مهمان زوری است. و بعد شروع می شود.
دامپ.

دامپ.

دامپ.

دامپ.

سرم را به دیوار می کوبم. دیوار صدای خفه ای میدهد و ضربه درد ملیحی را در سطح جمجه پخش میکند. و درد مثل موج کوچکی که در آب ایجاد شود، با پیش روی کمرنگ می شود. دوباره میکوبم. صدای خفه ای دارد. صدایش را دوست ندارم. دلم می خواهد سرم صدای دیگری بدهد. صدایی که بیشتر از نوفه و همهمه باشد. صدایش خفه است. دامپ. حتی به جای حرف ب به پ ختم میشود. تا شدتش گرفته شود. دامپ.
درد با هر ضربه ماندگاری بیشتری می گیرد، حالا در صفحه ی پیشانی پخش شده و ماندنش گرفته. در لُب بالایی مغز هم دردی حل شده. از کوبیدن سرم به دیوار دست میکشم. هیچ چیز بهتر نشده. غیر از آنکه صدای آن کلیپ های آزاردهنده به صدای تق و تق برخورد ظرف ها تبدیل شده اند.
گوشی ام را برمیدارم و چیزی در کانال تایپ میکنم. می نویسم اگر کسی حال اکنون مرا شاید باشد حتما در یک بیمارستان روانی بستری ام می کند. به بیمارستان روانی فکر میکنم. دلم نمی خواهد بستری باشم. نمیخواهم بیشتر از این در بند بشوم. روی تخت دراز می کشم. بیهودگی، پوچی، ناکامی، درد، نیازم به زاری که محقق نمی شود. انگار همه باهم گردآبی را می سازند و آن گرداب پیش میآید تا مرا ببلعد و پایین ببرد و غرق کند. دست و پا میزنم و غرق می شوم. و بعد فکر جدیدی به سرم میزند.
تق.
تق.

تق.

سرم را به گوشی تلفن میکوبم. تق. صدایش بهتر است. دردش هم بهتر است. باز میکوبم. دوباره میکوبم. و باز یاد بیمارستان روانی می افتم.دوباره در کانال تلگرامم تایپ میکنم. کاش جهان لال بشود. گوشی را دوباره به سمتی پرتاب میکنم. و روی شکم دراز کش میخوابم. دستانم را هم در اطراف بدنم نگه میدارم. دیگر تکان نمیخورم.
منتظرم تا در تخت حل بشوم. در آن لیوان آبی که مدام هم میخوردم. هیچ تکانی نمیخورم. هیچ تکانی. صداها کم می شوند.طبل ها بی صدا تر میکوبند و سکوتی نسبی برقرار می شود. صدای دسته هم کم کم قطع می شود. گویی که عزاداران برای شام بعد از عزا رفته باشند. صدای تق و تق ظرف ها هم قطع شده.
و من تکان نمیخورم. منتظر حل شدن بی حرکت مانده ام.
و اشکی از گوشه ی چشمم می غلتد و روی روتختی سبز رنگ می افتد.


تق وتق ظرف ها دوباره شروع می شود.

جهانلحظه نگاریاحساس نامهسبیوگهکلافه
یک "احتمالا در آینده" نویسنده ای که خسته است و گاهی مینویسد و گاهی خیر. اما همیشه میخواند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید