نشستهام منتظرم همه چیز بهم بریزد.همیشه پیش می آید. اینکه خیلی بیمقدمه وسط خوابِ نازِ مهربانم بیدار بشوم و مجبور باشم به دستشویی بروم.چرا؟ چون حمله ی گوارشی بهم دست دادهست و من هم چاره ای جز دست دادن با آن را ندارم. این دوراهیِ تکرارشدنی همیشگی ماندن بین بالا آوردن یا نیاوردن بخش زیادی از زندگی مرا درگیر خودش کرده. دوراهی ای که وقتی بهآن میر سیم با قدرت به سمت بالا نیاوردن فرار میکنم اما بعد میبینم انگار زمین چرخیده و من سر از آن راه دیگر درآوردم که روی تابلویش نوشته بالا آوردن.
بعد از اینکه یک ربع در دستشویی ماندم و اولش خیالم خوش بود که معده ام هنوز درد نگرفته و جای امیدواریست، بیرون که امدم و روی تخت نشستم دیدم جرقه های کوچکی از درد توی معده ام ترق و توروق میکند.انگار کسی بخواهد با سنگ چخماقی یا فندک کم جانی آتشی به پا کند.پس می افتم روی تخت و منتظر آتش می شوم که روشن شود.
هنوز هم کمی امید دارم. ورق کوچک قرص را بین انگشتانم جابجا میکنم و می رقصانم.دودلم. یک دلم میخواهد بخوابد، با تمام وجود.دل دیگرم هم حوصله ب این بازی هارا ندارد. میترسد باز سر از آن راه دیگر در بیاورد. میروم دم یخچال و قرص را بالا می اندازم و میگویم:"یا بخت یا اقبال" همان دوتایی که هیچ کدامشان را ندارم. به این ترتیب. دوباره در این دوراهی به سمت بالا نیاوردن می دوم.. منتظرم ببینم باز زمین راهم را به راهِ دیگر تغییر می دهد یا اوضاع بهتر میشود؟
دوباره می آیم و روی تخت ولو می شوم و در حالی که نمیدانم دقیقا در ساعت هفت صبح چه کاری می شود کرد؟(چون به این ساعت اصلا عادت ندارم) چند گزینه را از نظر می گذرانم که مغزم برای همه شان خواب است و حوصله ندارم.در این بین ، خیلی عجیب دلم میخواهد بنویسم. ویرگول را باز میکنم اما به جای نوشتن.اول چند پستِ علیرضا را میخوانم.
کاش گذرم به آن راه دیگر نیافتد.خسته ام و واقعا میخواهم بخوابم.