این موضوع را دوست معلمم در روز های اولی عید دستم داد. البته می شد گفت یک جورهایی مبادله ی موضوع با موضوع است. ازمن خواست موضوع انشایی به او بدهم که بنویسد. من هم در ازایش موضوعی از او خواستم. که البته در همان شب های اول عید که بهش فکر میکردم بیخیالش شدم. نفهمیدم چرا اما حالا کاملا متوجه می شوم!
امشب آمدم این موضوع یتیمِ رها شده را بنویسم. امشب که دست هایم آنقدر بی قرار نوشتناند که شاید خوابم نبرد، یا تا صبح خواب ببینم دستانم چیزی می نویسند. حالا که آمدم این موضوع را شروع کنم. میبینم که چیزی برای گفتن درباره اش وجود ندارد.
روی تخته سیاه ذهنم با کچ سفیدی که از پهنایش روی تخته میگذارم تا پهن تر بنویسد، بزرگ می نویسم : نیمه شب لعنتی. و اولین چیزی که به نظرم میاید سکوت است. سکوت نیمه شب. سکوتی که در آن انگار همه ی صداهای مزاحم روز رفته اند.سکوتی که در ان صدای قدم زدن بچه مارمولک کوچک روی پارکت های اتاق به وضوحِ خنده داری شنیده می شود یا حتی صدای گاز زدن مورچه ها بر کاغذ پاره های افتاده در کنج شلوغ اتاق. تمام صداهای ظریف و آهسته ای که در صداهای شلوغ روز گم می شوند و هر شب از نو، در این سکوت وسیع و یکپارچه با تمام جزئیات، خودشان را به رخ می کشند.
بعد، چیز دیگری که در نظرم می آید، نسیم خنک نیمه شب است. نسیمی که هرچه به صبح نزدیک تر می شویم خنک تر میشود و گاه جان بیشتری می گیرد. نسیمی که در هر فصلِ سال عطر متفاوتی دارد.
انگار آنقدر شب را با تمام جزئیاتش زندگی کرده ام که نمی توانم چیز مزخرفی از تویش در بیاورم. مگر یک سری خاطرات دور و از دست رفته را. مثلا آن شب هایی که باید برای تحویل کار های دانشگاه تا صبح به هر ضرب و زور بیدار می ماندم . یا شب هایی که فردایشان کار مهمی داشتم و خوابم نمیبرد. اما تو نمیدانی . که هر وقت بر میگردم و به این موضوع روی تخته نگاه می کنم چیزی به جز خاطرات شیرین یا تلخ ولی آرام سرم را پر نمیکند.
همیشه این روز ها هستند که برای من لعنتی اند. روز های لعنتی! اگر این موضوع را به من بدهید به جرات می توانم بگویم که یک کتاب چند صد صفحه ای برایتان می نویسم. اما شب.. نیمه شب..
عزیزم.. نیمه شب پناه من است. پناهگاهی که از شر روز های لعنتی ام در آن پنهان می شوم..روز های لعنتی ای که دائم در تلاشند تا مرا ببلعند و منی که از دستشان در تکاپوی فرارم.