یک روزِ سردِ آرامِ زمستانی دخترکی با تشعشع آفتاب ، چشم هایش را باز کرد لبخندی زد
آرام از رختخواب گرم و نرمش برخاست.
هیچ فکرش را نمیکرد چه واقعه تلخی رخ داده باشد...شبی که او آنچنان دخترانه آسوده خاطر در کنار خانواده اش بی هیچ دلهره ای
هیچ فکرش را نمیکرد چه واقعه تلخی رخ داده باشد...شبی که او آنچنان دخترانه آسوده خاطر در کنار خانواده اش بی هیچ دلهره ای خوابید
و هیچ نمیداند بزرگمردی که او را اسوه خود در زندگی قرار داده
کسی که از او اموخته اگر همه دنیا علیه او باشد او چگونه از خانواده "ایران" خود دفاع میکند
بی خداحافظی این خانواده را ترک کرده باشد
بی آنکه به فرزندان کشورش بگوید
و آنها را بهراساند ،
شب بوسه ای بر پیشانی دختران و پسرانش نشاند
و بدون آنکه بیدارشان کند
آرام آرام جانش را کف دستانش گذاشت
و رفت....
و صبح...
دخترک سرزمینش با تشعشع آفتاب ، چشم هایش را باز کرد لبخندی زد
لحظه ای بعد
تمام دنیا دور سرش چرخید
باورش نمیشود
اشک از چشمانش جاری و همچنان باورش نمیشود
او برایش پدری بود
بیش از پدر
.
.
.
ساعتها بعد هنوز دخترک آرام نگرفته
میلرزد
میترسد.
چقدر این واقعه برایش اشناست
امنیت.... علمدار.... نیامد...
و دوباره اشک میریزد
چه کند؟
برادرش آرام به آغوشش میکشد
کنار گوشش زمزمه میکند
او نرفته است
افکار او...
اعمال او....
نظیر او...
کم نیست
نگران نباش خواهر کوچک نازم.
نکند فراموش کردی سایه امام عصرمان را؟
کم رجایی و صیاد نداده ایم...
کم برادر از برادران این خانواده کم نشده...
انان که هنوز امضای عقدشان خشک نشده و چه محکم برای دفاع از ناموسشان قدم برداشتند
نترس خواهرم
علمدار نیامد
حرمله ها هلهله کنان...
.
اما مدتی نگذشت که ورق برگشت
اللهم عجل لولیک الفرج