چه جمعه ای شود این جمعه
نمیدونم چون داشتم به نوشتن این پست فکر میکردم یا چون شمال بودم یا چی؟، به کدوم علت خوابش رو دیدم. ساعت 10 صبح امروز از شمال برگشتم و یه ساعتی خوابیدم تا سرحال شم. اومد به خوابم، من از اون شاکی و گریون، اون به دنبال من!!!
این عکس ها رو چند روز پیشتر توی دخمههای عکسهای قدیمیم پیدا کردم؛ وقتی به من میگفت هزار رود خروشان و میگفت میخواد کاغذها رو در گل گاو زبون و زعفرون و ... بخوابونه و برای محبوبش بنویسه و به من تقدیمش کنه... چه میدونست این دل ساده که این حرفای اون بود، مشترکا برای همه محبوبهاش!!! برای همایونها و شهاب ها هم همینها رو میگفت که مورد توجه باشه!
چه دردی داشت همین یه ماه پیش که مثلا به صورت ناشناس بهم پیام داد که خیییلی دلتنگ توام و اینا!!!! آخر همون ابراز دلتنگیش فهمیدم علت اینکه پیام داده در حقیقت ربطی به من نداره، در واقع چون همه تلاشهاش برای عشق و رودهای خروشانش منجر به بی محلی اون آقای مایه دار شده لاجرم یاد من افتاده...
همونطور که الان دل میدن و قلوه میگیرن و دیگه مشکل دلتنگیش برطرف شده!
نه اینکه چون من بگم؛ خودش میگفت همیشه میگفت که اون هم کچله هم چاقه هم زشت هیچی نداره که برام جالب باشه اما میدونی چیه؟ من میدونم کجاش گیر کرده و نه تنها عاقاشون عاشق نشده که اون بود عاشق عشق جدیدش شد، اینکه اون زندگی مرفه و پر از نعمت خواهد داشت، و حالا هم هرچی اونو میندازه دور باز هم خودش رو آویزونش میکنه... برای اون که لابد جوونه توی ذهنش اینجوریه که هر کی رو بخواد میتونه داشته باشه و حالا حالاها وقت داره تا انتخاب کنه، اما خیلی زود میفهمه این تعدد عشقها تنها و تنها خودش رو نابود میکنه، خودش رو که صرفا برای نیاز به مورد توجه واقع شدن در بیرون داره به کشتن میده، برای اینکه اینها باعث میشه درون سیاه و تاریکش رو مجبور نباشه تحمل کنه، از روز اول، دفعه اولی که دیدمش میگفت دوستام مهمند، طول کشید تا بفهمم علتش اینه که اگه دوستاش نباشن نمیتونه تنهایی زشت خودش رو تحمل کنه، سیاهیش اونو به جنون میرسونه؛ مواجهه شدن با خودش حالشو بهم میزد. حالا هم اون عاقای مودب و با فرهنگ نمیدونه که صرفا ایشون منتظره بفهمه دوباره تونست اونو بدست بیاره و مثله یه تیکه اشغال بندازتش دور... دریغا...
اما من، قرار بود کمکش باشم در پذیرا بودن اون با خودش، در کشف خودش... من در نهایت میدونم که روزی به زودی با دختری خوشگل تر از اون، کسی که گلوش تو رفتگی داره و خط صورتش معلومه، ولی از اون زیباتره، کسی که "خودش رو میشناسه" ، سیاهی درونش رو دیده و ترسهاش رو شناخته دوست خواهم شد، عاشقش خواهم شد و بی شک دیری نمیپاید اما این نوشته و تاریخش اینجا بمونن. توی همون تاریخ و از قبلش در آغوش محبوبان دیگر هم به او آرامش میداد. یه بار بهم میگفت همایون زنگ زده بود شاکی بود و میگفت ازم سواستفاده کردی، اون موقع نفهمیدم، بعدها متوجه شدم که اون بنده خدا هم به وعده داشتن عشق اون تن به کارای رذلی داد و با من درگیر شد و آخرش سرش بی کلاه موند. بدبخت اون، له شد.نمیدونم تونست خودشو پیدا کنه یا نه حتی، بازم خداروشکر که من برگشتم به زندگی
البته عکس شعرهای اون یکی معشوقش هم دارم... اگه لازم شد و آقای شهاب رشتی راضی شه اونم میذارم؛-)
یه عکس هم دارم که آخرین عکس سال 98 هستش؛ چند دقیقه قبل از تحویل سال 99 وقتی میرفتم پیش مامانم ، طوری خواب بود که دیدنی بود... عکسشو چند وقت پیش دیدم...باید اونو دید...شاید آخر امسال حالشو داشتم اینجا مستندش کردم.
دلتنگ هستم و کاش این دلتنگی به سر آید
ساعتی از نشر این نوشته میگذره که اینو اضافه میکنم؛ خیلی اتفاقی آهنگ "عوض نمیشی" #شادمهر رو دارم گوش میدم، دیدم اینجا انتهای نوشته جاش خالیه که تقدیم کنم بهش ؛-(