یک مسئلهای رو از دوستانم پرسیدم و خواستم که بهش جواب بدن:
«فرض کنید از همین فردا شما رو تبعید میکنن به یه جزیره و تا آخر عمرتون قراره اون جا تنهایی زندگی کنید.
(هیچ امیدی هم به نجات پیدا کردن از اون جزیره ندارید. اصلا فرض کنید بقیه مردم دنیا همهشون مردن و فقط خودتون هستید.)
تو این شرایط احساستون چیه؟
انگیزهتون از ادامه زندگی چیه؟ آیا اصلا انگیزهای براتون میمونه؟»
و خب قرار شد که جوابهای آدما رو به اشتراک بذارم: (اگر شما هم مایل بودید در کامنت نظرتون رو بنویسید یا از طریق راههای ارتباطی دیگه بهم جواب بدید.)
? احتمالا یکی دو ماه زندگی میکنم و بعدش خسته میشم و خودکشی میکنم.
فیلم cast away رو معرفی میکنم. داستانش همینه که یه نفر ۴ سال تو یه جزیره تنهایی زندگی میکنه.
احتمالا اون جا یه توهمی هم برای خودم میسازم که «نجات پیدا میکنم و ممکنه یه روزی یکی رو پیدا کنم.» همین توهمی که برای خودم میسازم باعث میشه یه چیزی داشته باشم که براش بجنگم و ادامه بدم.
ممکنه اون جا یه عروسکی چیزی هم برای خودم بسازم که برام بار احساسی داشته باشه.
موقعی که فرصت مطالعاتی موسسه max planck آلمان بودم، یه دانشجویی یه مجسمهی پاندایی گم کرده بود و به کل دانشجوها ایمیل زده بود که من پاندام رو گم کردم. هر کی پیداش کرد مژدهگونی میگیره. ارزش احساسی داره برام.
موقعی که آلمان بودم تو خونه غالبا تنها بودم؛ گاهی روزها میرفتم تو طبیعت تنهایی قدم میزدم و خیلی لذت میبردم اما موقعی که شب میاومدم خونه، دلم میخواست چیزایی که امروز دیدم رو برای یه نفر تعریف کنم. انگار جای یه دیگری خالی بود.
? این سوالو که پرسیدید، یاد کتاب «فلسفهی تنهایی» افتادم که لارس اسونسن نوشته.
یه جایی از کتاب نوشته:
فقط کسی که قدرت دوست داشتن و عشق ورزیدن دارد میتواند احساس تنهایی کند. از سوی دیگر، شاید پربیراه نباشد که بگوییم فقط کسی که میتواند احساس تنهایی کند میتواند عشق بورزد یا دوست کسی باشد.
یاد یه کتاب دیگه هم افتادم. «شجاعت در برهوت» اسمش بود. دربارهی خود تنهایی نبود. دربارهی حس تعلق و خوداتکایی بود. اما به نظرم یه تنهایی عمیق هم توی اون حس میشد.
? فیلم Into the Wild یه جورایی داستانش مربوط به این فضاست. پیشنهاد میکنم ببینید.
? کتاب «والدن» از هنری دیوید ثورو، روایت ۲ سال زندگی تنهایی نویسنده در یک کلبه کنار یک دریاچه و جنگل هست. تو همین فضا جالبه. :)
? یه سری کارها هستن که بهشون میگن Guilty pleasure، کارایی هستن که تو تنهایی انجام میدی ولی حاضر نیستی برای بقیه تعریف کنی. یه جورایی یعنی داری لذت میبری ولی از این که شخص دیگهای بشنوه احساس گناه میکنی. صرفا برای خودت انجام میدی. مثلا ممکنه یه فیلمی باشه که فقط خودت از دیدنش لذت میبری.
در اون جزیره به کارهای از جنس Guilty pleasure بیشتر توجه خواهم داشت. چون به این فکر نمیکنم که قراره با کسی اونا رو شیر کنم.
? بنده انگیزهای ندارم و اگر بتونم راه آسونی برای خودکشی پیدا کنم حتما خودکشی میکنم.
? زندگی میکنم. اوکیه.
یه سری انگیزههای دنیوی دارم. مثلا یه میوهای خوشمزه است و میخورم لذت میبرم. یا یه چیزی برای خودم میسازم و برام جالبه.
یه سری انگیزههای اخروی هم دارم. مثلا به حیوونا غذا بدم و کمکشون کنم.
? به نظرم چند بار تنهایی کوه رفتن رو تجربه کن. فک میکنم حسی نزدیک به همین رو تجربه میکنی. خیلی جالبه.
? بذار من سوالت رو یه جور دیگه بپرسم. فرض کن که صبح از خواب پا میشی و میبینی همهی آدمها مردن. اون وقت چی کار میکنی؟ (دغدغهی بقا هم برات تضمینشده هست.)
من در این حالت زندگی رو Minecraft میبینم و شروع میکنم به بازی کردن در این Infinity world. شروع میکنم به ساختن. شروع میکنم به نوشتن. شروع میکنم به کتاب خوندن. آزاد و رهااا! خیلی عالیه.
«ساختن» واقعا یه لذتی داره که هیچی نداره.
? خوب خیلی اوضاع بدی میشه.
از اون جایی که بارها بارها از چیزای مختلف نا امید شدم و دوباره یک هدف جدید برای خودم تشکیل دادم اینجا هم احتمالا هدف جدیدی برای خودم پیدا کنم ولی چون نمیتونم فعلا خوب این حالت رو متصور بشم نمیدونم هدف جدید اون زندگی چی خواهد بود.
? برای من که یه برونگرای خالصم احتمالا انگیزهای برای زندگی نمیمونه شاید چون با وجود بقیهست که زندگی معنا پیدا میکنه و هدفم بهتر شدن نسبت به نرگسِ قبلی هست و وقتی بهتر بودنم به چشم نمیاد و اثری نداره کلاً انگیزهای هم نمیمونه به تبعش!
? این شرایطی که شما گفتی انقدر بحرانی هست که آدم فقط به بقا فکر میکنه
ولی خب اگر امکانات زندگی راحت تا آخر عمر مهیا باشه ... تازه مسئله هدف رو میاد.
و بنظرم هر چقدر که بگی هیچ امیدی برای ملاقات با دیگران نیست آدم این امید رو از دست نمیده و احتمالا توی اون مدت با خدا بیشتر همنشین میشه
? حس میکنم هر راه حلی صرفا به حواس پرتی از واقعیت کمک میکنه
کنار اومدن با تنهایی خیلی مسئله سختیه.
فکر کردن به این مسئله میتونه به ما کمک کنه که تو زندگی الانمون با اضطراب تنهاییمون کنار بیایم.
? تقریبا مطمئنم خودکشی نمیکنم و تلاش میکنم یه زندگی برای خودم جور کنم. خونه بسازم، یه چیزی پرورش بدم و کم کم دیوونه بشم شاید چنتا دوست خیالی دیدم تهشم از دیوانگی بمیرم چیزی نفهمم.
? سعی میکنم یه معیاری برای زندگیم پیدا کنم و این معیار فارغ از آدمهاست و میتونه هم تو این زندگی معمولی و هم اون شرایط کار کنه و بهم بگه که چی کار کنم.
من بیشتر وقتم رو به پیدا کردن این معیار میپردازم و بهش فکر میکنم و در کنارش کتاب هم میخونم که بهم کمک میکنه.
? بستگی داره کتاب، بازی، فیلم، یوتیوب اینا داشته باشم یا نه. اگه داشته باشم که خوبه و به تفریح میگذرونم. هر کدومشون نباشه زندگی یه درجه سخت میشه. هیچ کدومشون هم نباشه ۲۴ ساعته به فکر کردن و حل مسائل فلسفی میپردازم ?♂
? من اگزیستانسیالیست و مینیمالیست هستم. صرفا صرف تجربه کردن برام جذابه. خیلی این شرایط به نظرم اوکیه.
? اون جا به معنای واقعی کلمه خودم میشم و از حرف دیگران نمیترسم. بابت نقصها و ضعفهام هم دیگه اون جا ناراحت نیستم؛ چون کسی نیست که بخواد بهشون گیر بده. دیگه انگیزهم از انجام کارها، جلب توجه دیگران نیست.
یه احساس تعلق واقعی به خودم و اون محیطم پیدا میکنم.
? سوال عجیبیه چونکه تنها تنها شدن واقعا سخته حتی برای درون گرا ترین فرد چون انسان عموما اجتماعیه ولی آدم بنده عادتاشه و بعد از مدت زمان طولانیی عادت میکنه و اگه عادت نکنه میره به سمت خود کشی.
مناگه تو جزیره گیر کنم سعی میکنم حتی در تنهایی یه سری چیزا برا خودم بنویسم و اینطوری باعث میشه مغز آدم سر زنده تر باشه. سعی میکنم زندگی حیوونا رو بررسی کنم که تو جزیره حوصلم سر نره و کاری که میتونه قشنگ باشه اینه که هر چند وقت یه باری جایی که زندگی میکنم رو عوض کنم ایطوری میتونم با چیزایی جدید آشنا بشم.
برای هر انسانی همچین زندگی میتونه سخت باشه و ممکنه نابودش کنه .
? من فکر میکنم یادگیری همچنان ارزشمنده و دوست دارم اون جا وقتمو برای یادگیری بیشتر و بیشتر بذارم حتی اگه به کسی سودی نرسونه.
? هیچ چیزی نمیتونه جای یه خانمو تو زندگی آدم پر کنه.
یا مادر یا همسر یا خواهر حداقل یکیش لازمه. اون محبتی و آرامشی که به آدم میدن.
بدون اون واقعاً چطوری میشه زندگی کرد؟
? هیچ انگیزه ای برام نمی مونه
همین الان اگه بهم بگن می تونی نباشی
و کسی ناراحت نمیشه
صد در صد قبولش می کنم
? دو سه روز اول میرم کارایی رو انجام میدم که در همون زمان برام هیجان انگیزه حتی اگه کسی نباشه و فقط خودم باشم بعدشم خوب یه راهی برا خودکشی خودم پیدا میکنم چون واقعاً هیچ انگیزه ای برام نمیمونه تنهایی
پ.ن: حالا نمیشه مهندس یه تخفیفی بدی یه دو سه نفری با هم باشیم?
? من اگه زن نگیرم میمیرم?
? زمان خوبی رو به شکار کردن حیوانات میگذرونم. شاید تفریحات دیگهای (که بعضیاشون رو نمیشه گفت??) هم با حیوونا برای خودم پیدا کنم.
? به سگها خیلی علاقه دارم. سعی میکنم تو جزیره سگ پیدا کنم و باهاشون ارتباط برقرار کنم. اگه سگی هم پیدا نکنم، یه قایق برای خودم میسازم و میرم بقیه جاهای دنیا سگ پیدا کنم.
? احساسی که همین الان دارم
دیدن وزش باد بین برگا
همونقدی که الان هست اون موقع هم هست
? انگیزه: شناخت بیشتر جهان
دلیل عدم خودکشی: ترس به دلیل عدم شناخت دقیق مرگ
البته حدس میزنم اگر تو همچون وضعیتی باشم به این فکر نخواهم کرد که چرا زندهام و طبق غریزه در پی سیر کردن شکمم خواهم بود
? اگه بتونم عروسک سگم رو با خودم ببرم، برام فرق خاصی نمیکنه؛ اما بدون اون به نظرم نمیتونم.
? اولش احساس تنهایی هستش ولی بخاطر آگاهی به اینکه قرار نیست کسی رو ببینم مسلما این حس هم از بین میره
بعد اون انگیزه برای زندگیم اول کار قطعا کم میشه
خودکشی نمیکنم چون ماهیت درستی نداره
هرچی جلوتر برم قطعا بیشتر به خودم متکی میشم
دیگه باید ببینیم بعدش چی میشه
هیچ ایده ندارم D:
? سلام. احساس تنهایی راستش نمیکنم :)
یعنی البته اگه چیز قشنگی ببینم دوست دارم که افرادی که دوستشون دارم هم اونجا باشند و ببینند ولی به صورت کلی حضور خدارو احساس میکنم پس احساس تنهایی نمیکنم ولی خب حداقل انسانی کنارم نیست و شاید شروع کنم به گشتن خودم یعنی خودمو بفهمم و پیدا کنم حالا چجوری؟ من راستش خیلی دوست دارم همراه خودم قرآن رو هم ببرم و روی تک تک کلمات و معنی هر آیه ای فکر کنم اما اگه این امکان وجود نداشت طبیعت اون جزیره رو از کوچک ترین جزء اش تا بزرگترین رو، روشون فکر میکردم و جواب ها و سوالاتی که برام به وجود می اومد رو مینوشتم و کلا دریافت هام از زندگی، خودم و محیط پیرامونم.
انگیزه ام از زندگی رسیدن به محبوبم بود.
و هست البته...
سعی میکردم خودم رو رشد بدم به وسیله ی همین فکر کردن و رسیدن به دریافت های تازه از خودم
شاید اون جزیره رو جای بهتری برای زندگی هم تبدیل میکردم تا اگر روزی کسی به اونجا اومد بتونه وضع راحت تری داشته باشه
ممکنه شروع به قایق ساختن هم بکنم ولی همزمان قبری هم برای خودم درست کنم یا مثلا شاید بشینم یه سیستمی طراحی کنم که اگه یه نفر یه جایی خوابیده بود اگه مدت زمان خوابش بیشتر از یه حدی شد مثلا خاک برگ یا از این جور چیزا آروم آروم روش ریخته بشه البته همه که موقع خواب نمیمیرند ممکنه توی بیداری و...
پس این کار رو نمیکنم!
و وقتم رو روی کارای مهم تر میگذارم.
شب ها به ستاره ها خیره میشدم و به عظمت جهان فکر میکردم.
به نظرم تنهایی یه چالشه، چالش مواجه شدن، دیدن و لمس کردنِ خود.
خودِ خودِ واقعی!
برای همین بعضی وقتا نمیتونیم یا میترسیم از این وضع.
? حس بسیار بد، حس خیلی زیاد بد!
آی آی آی! دیدی چیشد؟ اینهمه نق زدی که آدم های دورم فلانن بهمانن حالا باید تنهایی بسوزی و بسازی!
انگیزهای نمیخواد که، آقا جوونیم، زندگیم و همه رو از دست دادم. حالا یک منی مانده و خودم.
قطعا اشک میریزم، قطعا افسردگی میگیرم و شدت حال خراب افکاری ضد و نقیض به ذهنم میزند: حالا خوب شد دیگه! اینجا همه چیز در اختیارت، همه چیز برای خودت، دیگه کسی نمیگه این کار رو نکن، اون کار رو نکن... ولی وایسا ببینم! دیگه کسی نیست باهاش بخندی، دیگه کسی نیست مریض شدی نازت رو بکشه... بیخیال بابا! در عوضش بیکاری هرچقدر دلت میخواد کتاب بخونی و ایده هاتو بنویسی... ولی وقتی کسی نوشته هامو نخونه چی؟... من قرار بود آدم تاثیر گذاری بشم، اونم نه تو جوامع کوچیک بلکه تو دنیا، حالا کو آدم که من روش تاثیر بذارم؟
شاید تنها انگیزه ام( که مقدارش یک به روی ده به توان ۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹۹ است) این خواهد بود که ببین رفیق انسان اومده که شوکه بشه، تعجب کنه، تقصیر خودت بود که دل به شرایطت بستی، حالا این دگرگونی میکوبه از اول میسازدت، بقول مادر: همه چیز رو بیدار به گذر زمان.
آره خودشه! تنها انگیزه گذر زمان...
? خیلی سوال سختیه واقعا و باید بنظرم آدم ببینه چقدر از رفتار های روزانهش برای دیگرانه و حالا این دیگران اگه حذف بشن بازم این کارارو میکنه یا نه.
ما انگیزه و امید به زندگیمون فکر میکنم به این وابستهس که یه هدفی داریم و این هدف در وجود دیگران تعریف میشه.
البته بعضی هدف هامون هم اینطوری که یه کمالی رو میخوایم بهش برسیم. یه بار داشتم یه جا میخوندم توی کشور های اسکاندیناوی امار خودکشی بالاست. برام عجیب نبود، چون وقتی آدم یه جایی زندگی میکنه که از لحاظ مختلف جای اوکیای هست، دیگه دلیلی برای تلاش کردن و جنگیدن پیدا نمیکنه. مثلا مایی که توی ایرانیم به هزار دلیل انگیزهی تلاش داریم درسته خیلی ها رد میدن بخاطر تعداد بالای انگیزه ها اما بازم خیلی دلیل داریم که بجنگیم و ادامه بدیم.
دلم نمیخواست بزنم تو فاز دین و اینا ولی حداقل برای من، این مسئلهی انگیزه و تلاش کردنه خیلی دینیه، اگه برم توی این جزیره و هیچ انسان دیگهای جز من نباشه، آیا خدا هست و وجود داره؟ اگه این خدا هست روزی قیامتی خواهد بود؟ اگه این قیامت خواهد بود یه روزی بعدش خوشی میاد؟
همهی اینا روی انگیزهی من تاثیر میذاره، اگه بیایم خدا و قیامت رو حذف کنیم احتمال خیلی زیاد به خودکشی خیلی فکر میکنم. چرا اصلا باید زنده بود وقتی تهش روشنی وجود نداره، چرا باید زنده بود وقتی خیرِ کمالِ تو به کسی نمیرسه، چرا باید زنده بود واقعا!
یکی از استادهامون یه صحبتی داشتن میکردن در مورد اینکه وجود انسان در اجتماع یه کمال حیوانی محسوب میشه و اگه یکی رفت توی یه غار و تنها زندگی کرد به خودِ واقعیش که حقیقتش هست خدشهای وارد نمیشه.
یه صحبت دیگهای هم یه جایی میشنیدم درمورد اینکه چرا وقتی سختی میبینی و زندگی برات سخت میشه خودکشی نمیکنی!؟ اگه به قیامتی معتقد نبودی چرا خودت رو خلاص نمی کنی و راحت شی؟ حسِ میکنم وقتی ما بیایم «خدا» رو از زندگی یه خداباور حذف کنیم کل افعالش تحت تاثیر قرار میگیره و کلا متفاوت میشه.
خلاصهی حرفم: اگه خدارو حذف کنیم، بعد یه مدت اگه هدف و کمالی پیدا نکنم(مثلا میتونم اونجا یه باغ بزرگ درست کنم) خودکشی میکنم، حتی اگه هدفی هم پیدا کنم(مثل همین درست کردن باغ) وقتی به نتیجه و ثمر برسه و دیگه چیزی نباشه خودکشی میکنم.
تهش همون خودکشی هست برام?
? این چیزی که توصیف کردین لیترالی بزرگترین کابوس من بوده از بچگی
ینی یادمه که خیلی بچه که بودم بعضی وقتا دقیقا این کابوس رو میدیدم که تو یه خونه ای تنهام که دور تا دورش دره است و به هیچکس و هیچ جا راهی نداره و من فقط تو اون خونه میگشتم دنبال یه آدم ولی کسی رو پیدا نمیکردم و ترس همه ی وجودمو میگرفت و از خواب بیدار میشدم... اینجوری میشه که از بچگی بزرگترین ترس من تنهایی بوده و همچنان هم هست پس اگه همچین اتفاقی برام بیفته پنیک میکنم و صد درصد خودکشی میکنم چون هیچ انگیزه دیگه ای احتمالا ندارم برای ادامه زندگی
? از اونجایی که کس دیگهای اطرافم نیست، با خدا بیشتر از همیشه حرف میزنم. ازش میخوام کمکم کنه و چون بهش اعتماد دارم، بلند میشم و مشغول یه کاری میکنم خودم رو (مثلا یه گوشهای چیزی میکارم). سعی میکنم خدا رو همیشه تو ذهنم داشته باشم چون میدونم تا وقتی خدا رو به یاد داشته باشم، امید رو تو دلم دارم. کمکم امیدم به خدا بیشتر میشه چون حالا ذهنم داره با خدا پر میشه. احتمالا با آرامش بیشتری سعی میکنم از آسمون و درخت و پرنده و...لذت ببرم.
یه وقتهایی ولی دلتنگ میشم. خاطراتم رو مرور میکنم و بیشتر خودم رو اذیت میکنم. وقتی حس کردم به اندازهی کافی خودم رو آزار دادم، دلداری دادن خودم رو شروع میکنم. «تو میدونستی انسان همیشه تنهاست» و از این قبیل حرفها و احتمالا تا حدودی باعث دلگرمی میشه ولی تو یه لحظه به این فکر میکنم که دلم برای خندیدن کنار بقیه تنگ شده. برای گرفتن دست آدمها. برای دعوا کردن باهاشون و بعدا آشتی کردن. برای حرفهای نصفه شبی با اون آدم عزیز و خب دوباره میشینم به عزاداری برای خودم.
و دوباره خدا رو به یاد میارم و آروم میشم. و این چرخه ادامه داره.