چند روزی بود تو را ندیده بودم؛ ای عزیزم

چند روزی بود تو را ندیده بودم؛ ای عزیزم!
بعد از پنجاه و چندسال که هر لحظه با تو نفس کشیدم
و هر ثانیه چشمانت را پرستیدم
عمیقا دلم برایت تنگ شده بود.
راستش را بخواهی داشتم میمُردم
و ناگهان همهمهای برخاست
انگشتهای متهمانِ قتل، یکبهیک، بُلندایی را نشان داد
و من، ناگهان نگاهم را برگرداندم
و بهتزده در هلالِ رویت خیره ماندم
درست وسط بازار کوفه؛ میان لجنزار اهانتها و ستمهای نمازخوانهای بیولایت.
آه؛ ای خدای من!
عشقِ من؛ بیپا و تن از راه رسیده است.
آری آری!
ای برادر! باورم نمیشود این تو هستی بر فراز بلندی
و این خورشید خونینِ سرِ توست که بر فراز نیزه طلوع کرده است.
حسین جانم!
زیارت چشمهایم از گیسوانِ پریشانت، بر من مبارک باد.