صاد؛
صاد؛
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

خانه مان را دزد زده.

الان که جنگ شده به این فکر میکنم که سهم من از زندگی چی بود؟

همین؟

روزی آرزوی مرگ داشتم.

در کوچه پس کوچه ها به زندگی پس از این زندگی فکر میکردم.

اما حالا برای یک دقیقه بیشتر زندگی التماس میکنم.

جان ؛

سهم من از زندگی شاید فقط یک جان بود که آنقدر ها هم برایم مهم نبود.

جنگ!

نشانم داد چقدر برای از دست دادن ضعیف هستم.

نشانم داد که اتفاقات غیرمنتظره حتی میتوانند در کمتر از هشت ساعت رخ بدهند.

یک هفته پیش این موقع؛

حتی در خیالم هم نمی‌گنجید شب ها را به صبح بدوزیم.

چشم های مان را در قلب آسمان پنهان کنیم.

موشک ها را ببینم و بترسیم و گریه کنیم.

یک هفته پیش شاید آرزوی دیرینه ام باشد.

دوست داشتم به خود سه روزِ پیشم بگویم تا میتوانی آسمان را نگاه کن روزی خواهد رسید که از فراز همین ابرهای سفید جان مان در قفس تن حبس، به دیدار خورشید میرود.

دوست داشتم به سه روز قبل برگردم؛ به مادرم بگویم چقدر ماکارانی اش اینبار خوشمزه شده.

یا همان بار که به خرید می‌رفتیم بدخلقی نمی‌کردم.

زندگی را دوست ندارم همچون روز های پیش از این؛ اما الان نه از سر یک تنفر خودسرانه بلکه اینبار از دلْ.

از دل از بیخ و بن.

دوست داشتم در جای دیگری دورتر از اینجا ها به زندگی کردن فکر میکردم و در نهایت با خود میگفتم زندگی خیلی سخت است.

زندگی خیلی سخت است درست مثل من که کنار گوشم در چشمم روی لب هایش اثر جنگ هست.

به تو می‌گویم مراقب خودت باش.

گرچه خوب میدانم شاید نتوانی.

گرچه خوب میدانم که شاید نشود بار دیگر ببینمت.

گرچه شاید نشود بار دیگر صدایت را بشنوم.

به تو می‌گویم مراقب خودت باش ؛ شاید نه از لحاظ دوست داشتن افراطی؛ بلکه برای اینکه بدانی من هم ترسیده ام.

غمگینم.

ولی شاید طعم غم اینبار خیلی فرق میکند.

طعم غم اینبار بخاطر حسرت برای فقر نیست.

طعم غم اینبار برای آزادی از بند اهالی خانه نیست.

طعم غم اینبار خیلی فرق دارد.

تلخ تر است.

تلخ ترین غم.

فکر نمی‌کردم در این سال های جوانی ؛ که انقدر کم سن و سالم جنگ را هم ببینم.

بعدها شاید برایت گفتم از درد؛ از غم؛ از اشک های ساعت سه صبح درحالی که نور های قرمز از بالای سرمان رد شد و صدای فروکش ترس در تن مان ماند.

دوست داشتم برای لبخندت کاری کنم.

گرچه چشم هایت خیس است.

کاش امروز ؛ همچون روز های پیش یک روز معمولی بود .

حیف که من نمیتوانم.

شاید این آخرین دیدارمان باشد.

بگذار بگویم دوستت دارم.

بگذار بگویم چقدر در انتظار تابستانم.

بگذار بگویم دلتنگ نوشتن و کتاب ها هستم.

بگذار بگویم که چه نعمت ها داشتیم و ناشکر بودیم.

بگذار بگویم خسته ام و از خرداد متنفرم.

بگذار بگویم کم خوابی سرم را خورده است و چشم هام یکی درمیان بسته می‌شوند.

بگذار بگویم دلم املت میخواهم ولی شاید دیگر نشود مثل املت های تو پیدا کرد.

تهران؛ ماه خونین
تهران؛ ماه خونین

بگذار بگویم چقدر دوستت دارم.

زندگیغمجنگتهرانصاد
جِسمی در اینجا و قلبی در آنجا و خیالی بسیار دور...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید