درواقع زندگی در آغوش سختی ها اصلا هم جالب نیست.
نگرانی از فردایی نامبهم خوراک هر روزه ذهنم شده است.
جایی در بین نزدیکی ها.
و دورتر از خیال انگیز ترین ماجرای طولانی ذهنم.
من دلم میخواهد همه چیز قشنگ تمام شود.
من هم دلم به پایان خوش، خوش است.
دلم شب های مهتابی در آغوش پتوی گرم در اوج سرما میخواهد.
دلم یک جایی بین کوچه ها گم شده ، همان موقعی که از تنهایی گذشتن میترسیدم.
من میخواهم خبر هارا از آینده بشنوم بگو ببینم ، همه چیز بر وفق مراد است یا نه ؟
سلام نه.
راستی به شما خوش میگذرد؟: