صاد؛
صاد؛
خواندن ۱ دقیقه·۴ ماه پیش

دریاچه آبی.🌊💙

ممنون که خواب دیدی.
چون من خوابیده بودم و خواب تو را که بر روی عرشه دریا در خواب بودی دیده بودم.
راستش را بخواهی اصلا هم زیبا نبودی.
ولی باز هم چشم هایت را بسته دیدم.
ای کاش در واقعیت با مردمک چشم هایت با من سخن میگفتی.
ای کاش در گذرگاه باز هم با همان چشم های بسته ات به من میگفتی که دیر شده است. نگرانت هستند.
من بچه بودم نمیدانستم ، نمیتوانم هیچ گاه مردمک چشم هایت را ببینم.
آن روز که سیب زمینی سوخته میخوردیم تو به من گفتی شب قشنگ است؟
آن موقع ستاره ها چشمک میزدند و نور ماه بر روی دریاچه آبی سایه انداخته بود.
من به تو گفتم : خیلی
و تو گفتی : روز قشنگ تر است یا شب؟
من باز به چشم های بسته ات نگاه کردم. آن موقع که سیب زمینی سوخته میخوردیم شب بود.
گفتم: سحر
تو گفتی : یعنی کِی؟
فکر نمیکردم ندانی سحر چه موقع است. چون من همیشه قبل از طلوع آفتاب بیدار بودم.
گفتم: سحر یعنی قبل از روز و بعد از شب.
تو خندیدی، گفتی :ای کاش سحر را دیده بودم.
آن موقع بچه بودم. نمیدانستم تو کور مادرزادی؛ البته شاید.
ولی من فکر نمیکردم ، ولی میدانستم که تو و چشم هایت هیچ وقت از یاد من فراموش نمیشوید.
مثل آبیِ دریاچه آبی، در کنار نخل ها.


سیب زمینیداستاننویسندگینخل
جِسمی در اینجا و قلبی در آنجا و خیالی بسیار دور...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید