شب است. باید مسواک بزنم، لباسهایم را عوض کنم و تختخواب نامرتبمانده از صبح را برای خُفتنی بلندمدت آماده کنم. اما میدانم که خوابم نمیبرد.
قبل از اینکه به خانه بیایم و پیش از آنکه شب فرا برسد، وقتی آن جوانِ دانشجو مرا در کتابخانه از خواب بیدار کرد، در لبخند معصومانه ولی پرمعنایش چنین کلماتی را خواندم: «بهراستی تو بههیچوجه در امتحان موفق نخواهی بود. اما من، من که تماممدت در این مکان ساکت و آرام کنار قفسههای چوبی مینشینم و کتابهای مورد نیاز را کلمهبهکلمه – حرفبهحرف – بهخاطر میسپارم، فقط کافی است به اتاق مدیر بروم، چند صفحه از کتاب را بهسرعت از دهانم جلویش بیاندازم و منتظر امضای خودنویساش پایین موافقتنامه بایستم. به این ترتیب ماه بعد با غرور یک مردِ سرزنده در کلاس حاضر میشوم.»