ناطور دشت رمانی از سلینجر است که ماجرایش در دهه ۱۹۵۰ میلادی اتفاق میافتد. داستان از زبان پسر نوجوانی به نام هولدن کالفیلد روایت میشود. هولدن از آخرین روزهای تمام شدن امتحانهای ترم اول دبیرستان در آستانه کریسمس میگوید. زمانی که ۱۶ ساله است. او در ۴ درس از ۵ درس این ترم مردود شده و حالا اخطاریهای از سوی دبیرستان دریافت کرده که در حال اخراج شدن از مدرسه است. اخطاریه یکشنبه به دستش میرسد، اما تصمیم گرفته تا چهارشنبه به خانه نرود. تصمیم میگیرد پیش معلمش برود تا از او خداحافظی کند. اما معلمش هولدن را به خاطر نمرههایش شماتت میکند. هولدن از این ماجرا حسابی دلخور می شود. بر میگردد به خوابگاه. آنجا اکلی و استرادلتر اذیتش میکنند. استرادلتر به هولدن میگوید که عصر با جین به دیت رفته، جین دختری است که هولدن دوستش دارد و قبلا با او دیت رفته. سر این ماجرا با هم گلاویز میشوند و بینی هولدن ضربه میخورد. سر همین وسایلش را جمع میکند و تصمیم میگیرد به منهتن برود و تا چهارشنبه در هتلی سر کند و بعد به خانه برود و ماجراهایی در این دو روز برایش اتفاق میافتد که در قالب روایت آنها می فهمیم در سر هولدن چه میگذرد. من در این یادداشت بخشی از برداشتهای خودم و مطالبی که درباره این کتاب خواندهام، مینویسم.
در جاهایی از داستن میفهمیم هولدن آرزو دارد به دنیایی راه پیدا کند که در آن به هیچ چیز تعلق ندارد. از طرفی کلاهی برای خودش انتخاب میکند که انگار او را از دنیا رها و یا بهتر بگویم جدا میکند. در نگاه اول فکر میکنیم هولدن دوست ندارد با کسی در دنیا رابطه داشته باشد، چون خودش را برتر از دیگران میداند و دنیا را شایسته ارتباط با خودش نمیداند. اما واقعیت چیز دیگری است. هولدن از ارتباط بر قرار کردن با دیگران میترسد. چرا که «ارتباط» برای او فرایندی گیجکننده و ترسناک است. او در واقع خودش را ضعیف میداند. و این ژست برتریجویانه او که با کسی دمخور نمیشود در واقعیت نوعی خودمراقبتی است و با بیگانه کردن خودش با دنیا میتواند اندکی بر زندگیش کنترل پیدا کند. در واقع این بیگانه کردن خودش با دنیا هم دردش است و هم درمانش...
هولدن در بعضی از جاهای داستان به وضوح بیان میکند که از پیچیدگی جهان ناراحت است و دوست دارد همه چیز ساده باشد. هولدن همه چیز را سفید مطلق یا سیاه مطلق میبیند. جهان آدمبزرگها را پر از کلاهبرداری و دروغ میبیند. برای همین است که دلش میخواهد فاصله بگیرد. اما واقعیت چیز دیگری است. خودِ هولدن هم به مادر همکلاسیش دروغ گفت! اما خودش را اینطور توجیه کرد که آن دروغ از سر سیاهی و پلیدی نیست. کاش هولدن توجه میکرد که چقدر همین موضوع دروغ که به نظرش بد و سیاه است، وقتی خودش در مقام دروغگو قرار میگیرد، چقدر پیچیده میشود. متاسفانه، دنیا به آن سادگی که هولدن میخواست و نیاز داشت، نیست. حتی خودش هم نمیتواند استانداردهای سفید و سیاهی که برای جهان تعیین کرده، موقع قضاوت دیگران و ارتباط با دیگران رعایت کند.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که هولدن در کل داستان با آن درگیر بود، این است که هولدن از اینکه عملا کاری کند، ناتوان بود. معمولا این که آدم ها از انجامِ کار ناتوان هستند، به دلیل این است که نتوانستهاند خودشان را از شر بار گذشته رها کنند. هولدن هنوز هم نتوانسته بود از غم مرگ برادرش رها شود. سنگینی غم گذشته باعث میشد هولدن نتواند کاری کند و مدام از انجام دادن مسئولیتهایش طفره برود. بیگانه دانستن خودش با دنیای آدم بزرگها و دوری کردن از آن هم بر توانایی هولدن در انجام کارها و گرفتن کنترل و سکان زندگیش تاثیر جدی میگذاشت و باعث میشد او نتواند تابِ ناملایمیهای جهان را داشته باشد و انقدر زودرنج باشد.
اگر هر کدوم از ما دقیقتر به زندگیهایمان نگاه کنیم، جایی هولدن را در دل روز و شبمان میبینیم. همان زمانی که نمیفهمیم چرا نمیتوانیم تصمیم بگیریم و کاری برای زندگیمان کنیم، شاید هولدنی هستیم که واقعا بار بزرگی بر روی دوشش است که هنوز نتوانسته آن را در جایی رها کند. شاید تصور میکنیم باید جای آن کس یا آن چیزی که از دست دادهایم هم زندگی کنیم. از دست دادن به نظر من فقط مرگ نیست.
شاید خیلی وقتها از دیگران فاصله میگیریم چون فکر میکنیم کسی ما را نمیفهمد! اما شاید واقعا مانند هولدن به صورت ناخودآگاه فکر میکنیم این تنها راه مراقبت از خودمان از گزند دنیای سیاه و تاریک است.
اما گاهی هم نیاز داریم برای فیبی(خواهر هولدن) درونمان نامه بنویسم و بگوییم دیگر هدف و آرزویمان زندگی در یک دشت مسطح که هیچ نشانی از مشکل و دغدغهای در آن وجود ندارد، نیست و میخواهیم در کنار کسانی که دوستشان داریم، در جهانی نسبی، زندگی کنیم. لبخند بزنیم و دیگر خسته نباشیم!