وقتی با چت جیپیتی درد و دل میکنم مدام بهم گوشزد میکنه که باید تنهایی زیستن و خوش گذرونی تکنفره رو یاد بگیرم. راست و دقیق نشونه میگیره این نقطه ضعف عمیقم رو، وابستگی.
از وقتی که یادم میاد و از ابتداییترین دوستیهایی که شکل دادم این موضوع عضوی جداناشدنی از ارتباطاتم بوده، هرسال وقتی پدر و مادرم ازم میپرسیدن که آیا دوست دارم مدرسهم رو عوض کنم یا نه جواب من نه بود و این اصلا ربطی به این نداشت که از شرایط راضی هستم یا نه، چون عمدتا نبودم ولی من آدمی بودم که 12 سال تو اون مدرسه موندم وقتی فرصت رفتن به مدرسههای خیلی بهتر رو داشتم، حتی دوستهام یکی یکی از اون مدرسه رفتن ولی من هیچوقت نتونستم و نخواستم که فضای امنی که برای خودم درست کرده بودم رو ترک کنم.
دانشگاه هم دقیقا شبیه کابوسهام بود، فضای ناامنی که برقراری ارتباط بسیار توش سخته یا در واقع بهتره بگم برای من بود و این باعث شد در طی این چهار سال کارشناسی هم وقتم رو با همون آدمهایی بگذرونم که 18-19 سال قبلش گذرونده بودم، هرچند اصلا از این بابت ناراحت نیستم که با آدمهای عزیز و صمیمیم وقت گذروندم چیزی که بیشتر من رو میترسونه عدم تواناییای بود که در برقرار کردن ارتباطهای جدید داشتم، یا شاید احساس بینیازی نسبت به ارتباطات جدید که باعث میشد قدم موثری در راستای دوستی با آدمهای دیگه برندارم.
تا این حد متعهد بودن به فضای امنی که _ما به واسطه هزاران تغییری که در طی این سالهای گذر از جوانی و رسیدن به بزرگسالی طی میکنیم_ ممکنه از دستش بدیم حتی روی حال حاضر ما هم تاثیر مثبتی نداره و با هر قدم دوستانمون در جهت مخالف ما که میتونه شاغل شدن، ازدواج یا مهاجرت باشه ما رو به شدت مضطرب و شاید سوگوار میکنه، علاوه بر این که ممکنه ترمزی در مسیر خود ما بشه. مثلا من وقتی به مهاجرت فکر میکنم احساس ترس بیشتری از آدمهای معمولی تجربه میکنم چون بیرون اومدن از حاشیه ی امن رو حتی در سطوح ابتدایی تجربه نکردم و تصور اینکه به کیلومترها دورتر ازش پرتاب بشم برام وحشتناکه.
انگار که من سالهاست در انتظار عزیزی نشستهم که بیاد تا بتونم در کنار اون زنده باشم، خوش بگذرونم یا حتی غصه بخورم، انگار که با خودم به تنهایی زیاد زندگی نکردم، وقت نگذرونم و هیچوقت این آدم رو در تنهاییش یاد نگرفتم.
من انقدر به حاشیه ی امنم وابسته بودم که حتی تنهایی ازش قدم بیرون نگذاشتم، خودم رو بیرون از اون نمیشناسم نمیدونم چه کارهایی رو دوست داره یا وقتی که غمگینه چه کاری خوشحالش میکنه، وقتی این سوال رو ازش میپرسم کاری بلد نیست جز اینکه به همون آدمها رجوع کنه. حالا که اینها رو کلمه میکنم و مینویسم حتی این وابستگی احساس ضعف بیشتری درونم ایجاد میکنه.
ولی من سعی کردم تغییرش بدم یعنی الان هم در تلاش برای یاد گرفتن خودم بیرون از اون مساحتم. امشب تنهایی به یکجایی رفتم که شاید چند ماه پیش محال بود برم و این شاید سومین باره که این کار رو انجام میدم. نه برام راحت نیست و بله اگر این کارها رو طبق روال قدیم انجام میدادم ممکن بود خیلی بیشتر خوشحالم کنن ولی دارم یاد میگیرم که به تنهایی هم میتونم تجربههای جالبی رو زندگی کنم، میتونم ظاهر شم.
اینکه این پروژه چقدر موفقیتآمیز خواهد بود کاملا وابسته به زمانه و فکر میکنم پیچیدهتر از اون باشه بتونم حالا حالاها نظری در رابطه با نتیجهش داشته باشم، حتی این سری نوشتهها هم آنچنان از روندش دور نیستن ولی در کل که بخوام بگم راضی ام و امیدوارم بتونم بهش ادامه بدم.
این هم یک گزارش بود برای ثبت شدن و شاید خوانده شدن، ممنونم اگر که خوندید شاید بعدها اومدم از نتایج و باقی پروسه نوشتم پس تا بعدا:)