سـبا
سـبا
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

نیامد.

اینطور به نظر میرسد که جهان پر جنب و جوش ما رو به نابودیست و حتی در پی ایجاد تغییر و جنگ برای آن دیگر خودمان هم می‌دانیم امیدی وجود ندارد، شاید تنها راه بهبودی که این روزها به ذهنمان می‌رسد شروع دوباره ی چیزی به اسم انسان باشد بعد از اینکه همه‌مان سوختیم و خاکسترمان خاک شد، شاید آن روز‌، شاید از آن روز همه چیز شروع به بهتر شدن کند.

بعضی از این روزها که خودم را اینچنین غرق در ناامیدی می‌بینم تمام قوایم را جمع می‌کنم و با آخرین توان لاشه ام را روی زمین می‌کشم و با چشم‌های بسته دست‌هایم را تکان می‌دهم برای پیدا کردن ریسمانی برای چنگ زدن، ریسمانی که اتصال من و زندگی باشد هرچند کوتاه مدت، هرچند واهی. آفتابی نیست، آفتابی نیست که تلالو نورش از پشت پلک‌های بسته دست‌هایم را بگیرد و هربار خودم را گمشده‌تر در این بیابان تاریک می‌بینم.

صداها فریاد می‌زنند که بلند شو! حرکت کن! گاهی وقت‌ها هم برایم چراغ روشن می‌کنند تا راهم را پیدا کنم، راهی که سرتاسر کولی دادن به خودشان است. مگر این تن چقدر توان حمل این بارهای سنگین را دارد؟ آن هم به سمت چراغ‌های دروغینی که در تصرف صداهای بزرگ است نه ما آدم‌های ریز و کوچک.

هیچ بارقه ی نوری نصیب ما نشد، علی رغم این همه دویدن و کولی دادن تا به ذره ای از نور رسیدیم سایه انداختند و از ذره‌های گرما محروممان کردند.

گاهی فکر می‌کنم نسل‌های پیش از ما اینچنین نبودند، حتی با چشم‌های بسته می‌دویدند و یقین داشتند که خواهند رسید، یقین داشتند که یک روز آنها هم خواهند دید، یک روز ذره ای از گرما بر روی پوست محجورشان خواهد نشست و طعم زندگی را خواهند چشید. پس با این امید آنها هم می‌جنگیدند و هزینه‌های گزاف می‌دادند تا شاید یک روز آفتاب بیاید، نیامد.

و ما ماندیم، ما و نسل‌های زخمین پیشینمان و امیدی که مبدل به افسانه شده و خنده‌های تلخ هرازچندگاهی و رنج و تمام جان‌هایی که بی‌نتیجه سوختند و تنها چیزی که همیشه داشتیم و حالا رو به هلاکت است، نور درونمان.

حالا که این را برایتان می‌نویسم خاموشی این نور ترس به جانم انداخته که شاید آخرین نشانه از وجود ما و تمام دردهایمان است. همین نور که سبب می‌شود بی‌امید و با چشم‌های بسته به دنبال ریسمان بگردیم و هنوز باشیم. هنوز باشیم و گاهی، هرچند با فاصله، هرچند بی‌فایده فریاد بزنیم که شاید صدایمان به صداهای بزرگ برسد.

حالا که این را برایتان می‌نویسم این نور رو به خاموشیست.

" به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند 
که آفتاب بیاید 
نیامد 
چو گرگ زوزه کشیدم، چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم، 
شبانه روز دریدم، دریدم 
که آفتاب بیاید 
نیامد "



نور
فعلا هیچ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید