سلام مرد بهاری من
از آخرین نامه ای که نوشتم چهارماه میگذرد.
نه اینکه دلم نخواهد چیزی بنویسم نه،
اصلا اینطور نیست ،گاهی کلمات برای بیان احساس راه گم می کنن و به در و دیوار می خورند...
گاهی باید سکوت کرد تا کمی حس سرخوردگی ته نشین شود!
عزیزکم
نازکم
تو این چند سال که احساسم را به تو گفتم و تو نیز با روی گشوده پذیرفتی توی این سالها که صبحهایم با تو آغاز شد و شبها به یادت گذشت ،حقیقتن همه چیز از سمت من بود و تو چون دلبرکان ناز کردی...
و من هر بار خریدارم!
اصلا مگر مردها ناز ندارن؟
امروز داشتم فکر میکردم من دلبری کردن بلد نیستم وگرنه تو چرا انقد از من دور میشوی؟.
یکبار گفتی ازت دوری می کنم که مزاخم زندگیت نباشم
گفتی دوستم داری و در مقابل من احساست را کنترل می کنی...
همه را می دانم اما اینهمه گریختن از چیست؟
من که چیزی جز کلمه از تو طلب نکردم؟
هرازگاهی دیدنت توی صفحه گوشی و آرام شدن قلبم!
بخدا من از این خواستن راضیام
اما یادمه چند سال پیش بهم گفتی وقتی کمی ،
چیزی بیشتر از کم بودن معنا ندارد!
این جمله همیشه مثل پتکی بر سرم میخورد و قلبم را می لرزاند...
جانانم ،زیبای من
تو هر روز به فکر بهتر شدنی،آدم خوب بودن
تو بزرگی ،ارزشمندی ،عزیزی
و بسیاری دوستت دارند و من معمولی شاید قطره ای در میان آن ها...
نمی دانم چرا آشفته حالی دست از سرم بر نمی دارد!
بگذریم
تو در میان جانی
این روزهای آخر شهریور باز همه ی مردم سرما خوردن
لطفا مراقب خودت باش !
دلبرکم
می بوسمت از دور و بغلی فشرده
آخ
زخمی هر جنگ من...
خسته و دلتنگ من...
دوستت دارم غمین و خسته جان
توی مقدس من
سیده خانم شما
۲۸ شهریور سال هزار و چهارصد و دو