از کودکی داستان دوست داشتن دیگری و دوست داشته شدن را شنیده ایم. داستانی به قدمت حضور و آفرینش انسان. داستانی که هزاران یا شاید میلیون ها روایت دیگر را با خود گره زده و از انتهای دل، خواسته های آدمی را فریاد میزند. بعید است که تا به حال نخواسته باشیم کسی دوستمان داشته باشد. دنیای هر یک از ما توسط اش حتی تغذیه میشود. روابط ما با دیگران، تغذیه کننده روان و نجات بخش کشته های شکسته مان است. گرچه شاید جنبه ی دیگر دوست داشتن و دوست داشته شدن، ترسناک به نظر برسد. ترس آور از این نظر که بپذیرید به دیگری نیاز دارید و وجودش مایه ی آرامش و گرمی دهنده و رونق بخش دل هایتان است. اما اگر با دیگری برخورد کنید، چگونه خواهید پذیرفت که شخص موردنظر همان فردی است که دنبال او بوده اید؟ چقدر زمان باید صبر کرد تا چنین دیگری یافت؟ دیگری ایده آل باید چه ویژگی هایی داشته باشد؟ با وجود عیب ها و کاستی هایی در وجود شما و دیگری، چگونه پذیرای یکدیگر خواهید بود؟
گاهی رفتار کردن مثل والدین ام سخت به نظر میرسد. انقدر دور از انتظار که حتی فکرش را نمی توانم بکنم. آیا مشکل از من است. چرا من نمی توانم مثل آنها باشم. بعضی مواقع احساس خجالت میکنم آن هم به خاطر انتظاراتی که نتوانسته ام برآورده کنم. آه که چقدر سخت است تحمل نگاه هایشان! دنیای من هر چقدر هم بزرگ باشد نمی تواند این دو نگاه را در خود جای دهد. از درد لبریز میشوم. حالم گرفته است اما زانوی غم بغل نمی گیرم. دوباره و دوباره به گذشته می نگرم. با رصد نقطه به نقطه تنها یک چیز دستگیرم میشود. آه از دست این روح زمان که مرا به این سو و آنسو هدایت میکند. آدم تجربه ام؛ و عاشق ماجراجویی و چیز های تازه! آنقدر شگفتی و هیاهو مرا در خود لبریز میکند، تنها زمانی که تجربه ای تازه یافته و اندوخته باشم. به نحوی که همیشه قایق ام در دریاها و در تماس با امواج ناپایان و سهمگین زندگی باشد. چقدر دوام خواهم آورد نمی دانم اما امیدوارم طولانی باشد.
هر زمان که قلبم از خود و انتخاب هایم درد میگیرد، تنها نفس کشیدنم است که میتواند همدم ام باشد. دیگرمنتظر دیگری نیستم. انتظار طولانی فرسایش دهنده است. باید از خود مراقبت کنم. از چشم هایم. از ذهنم. از افکارم. تا لانه ی موریانه هایی که از داخل میخورند و فرسوده میکنند، نشوند. ترس ام هم از مرگ کاهش یافته است. مرگ بی معنا است، وقتی روان و روح ام همیشه به حیات خود ادامه خواهد داد. اما ترس اصلی ام چگونگی ودا گفتن به چیزهایی است که به آنها عادت کرده ام. از گذر زمان و استفاده بی ثمر از آن میترسم. میگویند زمان طلا است اما میدانم که ارزش زمان بی همتا و بی تمثیل است. سعی میکنم هر روز آدم بهتری نسبت به دیروز خود باشم. و با اینکه میدانم ده ها شکست دیگر در پیش خواهم داشت، اما ازشکست نمی ترسم. آنچه شکست میتواند بیاموزد، خیلی قوی تر و عمیق تر از هزاران پیروزی است. مثل زخمی که جایش برای همیشه بماند یا جوشی بر روی صورتت که هر روز در معرض دیدگان ات باشد.
از ترس هایم گفتم. از اینکه دوست دارم مثل والدینم مسئولیت پذیر و مهربان باشم. با این همه، هنوز نمیدانم چگونه به معنا واقعی کلمه، انسان باشم؟