گاهی احساس میکنم عاشقم. حالا عاشق چی؟ خودم هم نمی دانم. این حس زمان هایی من را در خود فرا میگیرد که به دلم گوش میدهم. دلم خجالتی است. با من کم سخن میگوید، اما امان از زمان هایی که رویش باز شود. از همه دری برایم پنجره می گشاید.
دلم: دوست دارم عاشقی آزاد باشم. عاشقی دستگیر، که دستان بی شماری را میگیرد. احساس میکنم با رسالتی آمده ام که برای یافتن، به انجام رساندن وسپس حفظ اش همچنان باید بکوشم.
من: خب حالا این رسالت که از آن سخن میگویی چیست؟
دلم: هنوز آن را نیافته ام. اما به قدرت میتوانم بگویم باید معنا بخش برای زیستن ام و روشنی بخش ارتباط من با دیگران باشد.
من: چگونه از حضور همچنین رسالتی مطمئنی؟
دلم: گرمای عشق به دیگری و آرامش کمک به هم نوع، من را بر این داشته است.
من: چگونه باید از حضور عشق مطلع شوم؟
دلم: همه ی ما در وجودمان آن را داریم، فقط کافی است او را بیابی.
من: دلیل اینکه به این راحتی به همگی دست یافته ای، شاید این است که خودت هم مفهومی انتزاعی هستی. حداقل به نقطه شروعی من را راهنمایی کن تا بدانم که از کجا باید شروع کنم؟
دلم: اگر خواهان یافتن و آموختن عشقی باید اول عشق به خودت را بیاموزی. عشق و مهربانی همچون مهارتی که باید آنها را یادبگیری و دوستی ها مثل رودی که با قایق، همراه دیگری-دوست ات-باید در آن پارو بزنی، هستند.
من: عشق را اولین بار چگونه یافتی؟
دلم: در نفس هایی که با توجه و حواس کامل آنها را میگذرانم.
من: و اینکه ترجمه ات از دوستی چیست؟
دلم: ارتباط دوستی با دیگری، رابطه ای دوسویه و مساوی بین دو نفر است که هر دو برای یکدیگر ارزشمند اند.
من: منظورت از رابطه مساوی چیست؟
دلم: رابطه ای که هر دو نفر در آن به یک اندازه قدرت داشته باشند و یکی بر دیگری غالب نباشد.
زمانی که حواسم به طور کامل به افکار و اعمالم نباشد، دلم به من آلارم می دهد. او از فراموش کردن و فراموش شدن نمی ترسد اما فراموشی را راه درست مواجه با مسائل نمیداند. او آنقدر شجاع است که رو به رو شدن را به فرار ترجیح دهد. دلم به دیگران بدبین نیست، اما ترجیحش این است که انرژی اش را به خودسازی (نه ظواهر بیرونی) صرف کند.
دلم: فقط کافی است خودت را یک گل ارزشمند بدونی که قابل فروش نیست. گلی که سال ها پیش روییده است و به مرور زمان رشد کرده و یک باغ زیبا از گل هایش را پدید آورده است. گلی که باعث و بانی ارزش یافتن به یک باغ شده است. باغی که وجودش را مدیون صبر و وجود ارزشمند شماست و در اصل، شما حرارت دهنده و قلب تپنده اش هستید.
من: اما من دیگه امیدم را از دست داده ام. دیگه از دست این دنیا و بازی هایش خسته شده ام.
دلم: کم کم متوجه میشوی که حضور یک فرد چقدر میتواند دلگرم کننده باشد!
من: فکر نکنم هیچ وقت بتوانم چنین گرمی را ایجاد یا احساس کنم؟
دلم: گرمی حضور خودت است که به گرمی دیگران حضور و وجود میبخشد. نیازی نیست همیشه در شروع، دنبال گرمی در دیگری بگردی.
من: ولی اگر دیگری قدردان آن نبود چطور؟
دلم: صبور باش و گرمی را به آرامی به وجودش تزریق کن. اگر قطره ای از انسانیت در وجودش مانده باشد، واکنش میدهد. و این واقعیت که "قرار نیست همه آدم ها با هم جور بشوند" را باید پذیرفت و از گشتن ناامید نشد. در همین لحظاتی که با ناامیدی تلخ شده اند، اگر دقیق تر به اطراف ات نگاه کنی متوجه میشوی که حتما مواردی است که از قلم انداخته باشی.
من: این را راست میگویی. بعضی مواقع خودم هم، احساس میکنم که مشاهده گر خوبی نیستم.
دلم: درگیر گذشته نباش. با اینکه نظر همگی متفق بر این است که راه برگشتی نیست و راه و زمان پیموده شده را نمی توان دوباره پیمود، اما به نظرم با در نظر گرفتن قیمت آن، همیشه راهی هست اما جسارت و شجاعت کافی را مطلبد تا در مسیرش قدم بگذاریم.
من: اما مهمه قیمت اش چقدر باشه دیگه؟ نه؟
دلم: گاهی قیمت اش میتواند به سادگی بخشش دیگری و یا رفتار متواضعانه ای که انسانیت دیگری را قلقلک دهد، باشد.
من: شاید ساده به نظر برسند اما آسان نیستند!
دلم: قطعا. نیاز به تمرین خواهی داشت تا ورزیده شوی.
من: یعنی همین سه تا برای یک دوستی پایدار کافی هستند؟ بخشش، تواضع و صبر
دلم: برای دوستی های طولانی، یک لیست بلند و بالا دارم که الان نیازی نداری. فعلا باید اول، از این سه تا شروع کنی. تمرین شان کن، ماهر که شدی میرویم سراغ بعدی ها!