آبی گفتی، سبز شدم. قلم را برداشتم. قلم از دستانم افتاد. در پاسخ ات اما شیرینی کشنده وجود داشت. دوباره دوباره خواندمش. گلویم خوش شد. یک فنجان چای ریختم. چای را هم زدم. نوشیدم. گوارا بودی. پس نوشتم:
دوست، ای که هر روز مدار های مغزی ام به دوپامین روزانه تو گره خورده است. برایم هر روز بنویس. نوشتن ات آفاق مرا تکان می دهد. هستی ام را جان می بخشد. و پایه هایم را از نو پایکوبی میکند. نتوانستم به رنگ سخن از نگاه ات رنگ آمیزی کنم. مدت هاست که در جعبه مداد رنگی هایم تنها سفید برایم باقی مانده است. اما سفید ام هم وقتی برای تو بنویسد، رنگی میشود.
در اولین روز های نارنجی پاییز، مثل لیمو ترش که این روز ها بازارش گرم است، من را آب گیری کردی.
ترش بودی. تب کردم. لرزیدم اما لب بر نکشیدم. ترش ات هم به جانم میچسبد. ترس یا شیرین، تلخ یا شور میخواهمت. آن روز های سپید را یادت هست. سه شنبه های رویا را میگویم. آن روز در کنارت رفاقت برایم معنا شد. مرا خواندی. برایم ایستادی. خواندنت در من شکوفه شد. شکوفه ها خندیدند. خنده ها ماند. خاطره شد. بر دیوار ذهنم تصویر پر رنگ شان را کوبیدم. میخ کم آوردم. همچنان ادامه دادم. دستم زخمی شد. دوستی مان خونی شد. و هنوز ادامه دارد.
هر روز هفته، که در دانشکده قدم برمیدارم، سر میجنبانم تا نگاه ات، سقلمه ای نثارم کند. من را بیدارتر از بیدارم کند. گرچه حتی در کنارت سر کلاس خواب هم باشم، خواب نخواهم بود. احساس ات چنان عمیق است که موی را بر تنم سیخ میکند. هرم گرمای لبخند هایت مرا البته خواب تر میکند. خوابی بیدار. خوابی روشن، با تضادی آشکار. میبینی پارادوکس با تو بی معنا شده است. چه بگویم که معنا هم در کنار تو بی معنا شده است.
۱۴ مهر ۱۴۰۲