بعد از آخرین امتحان تیرماه، هنوز پذیرفتن وارد شدن به تابستان برایم سخت بود. در پذیرفتن کند بودم. تابستان تمام شد و هنوز من به دنبال گمشدهای میگشتم که جای خالیاش در گوشهای از زندگیام یافت میشد. آن گمشده امروز با مرور لبخندهای بچه های دانشکده دوباره پیدا شد. آنچه گم شده بود، خود من بودم. خود من، که به تعبیری با پاککن ملالت و روزمرگی توسط روزگار از صفحهاش پاک شده بود.
داستان کلاس با سنگِ سخن شروع شد. (سنگی که سرخپوست ها برای رعایت نوبت سخن گرفتن و عدم پریدن در وسط سخن دیگری آن را دست به دست میکردند. تا زمانی که یک نفر سنگ سخن را به دست داشت؛ دیگری حق سخن گفتن نداشت.) سنگِ سخن را که دست به دست کردیم. بچه ها از دغدغههایشان گفتند. موضوع با عدم کیفیت کلاس ها شروع شد. پیشنهاد من عدم ارتباطات اجتماعی قوی بین دانشجویان بود که ترمهای قبل من را بسیار مورد خسارت قرار داده بود. به تعبیری غرامت گران! از نحوهی کلاس اعتراض کرده بودم، چون از طرف بچهها، حمایتی انجام نشد استاد به اعتراض من توجهی نکرد. همه با هم همراه نبودیم. دلم از این ماجرا خونی بود. گفتم:«فکر میکنم اکثر مشکلات از ترسی که از ناشناختههاست منشأ میگیرد.»
استاد:« به نظر میرسد که همرنگی حال آدمها را بد میکند. مگر رنگارنگ بودن چه عیبی دارد که تن به تغییر رنگ نمیدهیم. وقتی همگی به یک رنگ مینویسیم در واقع داریم هزینه اصلی را از رشد و توسعه فردی مان که مانع اش شده ایم میپردازیم. اما آنچه شاید تعدادی را از دیگران متمایز میکند داشتن ساختار است. وقتی ساختارمند باشی و برای بنا کردن سازه و زنجیره عقایدت خودت آستین همت را بالا زده باشی و تن به تقلید نداده باشی؛ دیگر کسی این حق را به خود نمیدهد که برایت سازه چینی کند یا برای نوع نگاهت، نظر تغییر بدهد چون با طرز بیان آنچه که باور داری، مهر راسخ یک رنگی را بر کف دست هایشان خواهی کوبید. اگر فکر میکنی ساختارمندی تو را تنهاتر میکند کاملا در اشتباهی! ساخته ای که پایه اش استدلال باشد، روابط ات را گسترده تر نیز خواهد کرد. تعدادی انسان ساختاریافته اند که یک سازمان را تشکیل میدهند. انسان ها به تنهایی قدرتی نخواهند داشت تا زمانی که در کنار یکدیگر قرار بگیرند. چنین افرادی را باید رشدیافته و وزین خواند، چون تنها آنها هستند که باور هایشان پخته زندگی هایشان است. شاید شور یا تلخ اما دسترنج خودشان است. ساختارمندی شان است که برای دیگران از آنها شناختی فردی تولید میکند. دیگران پذیرای ارزش هایشان خواهند بود چون استدلال هایشان خوش طعم و شنیدنی است. زندگی هایشان رنگارنگ بوده و همین عدم تقلید و تک رنگی، هستی و زیسته شان را معنادار میکند. زیست معنادار از خودآگاهی روایت دارد. خودآگاهی، توانایی طرح برنامه زندگی است. یعنی با توجه به شناخت از خودمان، برنامهای بچینیم که گویای تواناییها و ارزشهای ما باشد. اگر میخواهید زندگی در جلوی چشم مانتان از تقلید رنگ ببازد به سر کار بروید. از این زندگی های نامرده ای که دارید دست بکشید. به زندگی بی رحمی که پشت درهای اتاقتان خیمه بسته، سلام بگویید. بیرحم است اما فقط تجربه های واقعی هستند که میتوانند شما را با لذت های دلپذیر زندگی هم آغوش کند. تا تنهایی به سفر نروی، متوجه نمیشوی که زندگی یک مبارزه تک نفره است. اولین بار که تصیمیم گرفتم سفر تنهایی را تجربه کنم به ترکیه رفتم. شب اول تا صبح پلک هایم خیره به سقف وزن یک سوال را در ذهنم قوی تر و قوی تر میکرد. "اگر برایم در غربت اتفاقی بیافتد و کسی نباشد که برایم کاری انجام دهد چه خواهد شد." امنیت که پیش از آن توسط سبزی محیط تعریف میشد، حالا دیگر رنگش را باخته بود. دیگر امنیت در آسمان آبی ذهنم لانه کرده بود. امنیتی که ما در کل زندگیمان به دنبالاش میگردیم، در بیرون وجود حقیقی ندارد بلکه امنیت در درون ما است که معنا مییابد. شانس زمانی به شما رو میکند که شما را در تکاپو ببیند. و این تنها با قرار دادن خود در تصادفات شکل میگیرد. تا زمانی که از دایره امنمان خارج نشویم، با آنچه دلخواه ماست روبه رو نخواهیم شد. در جستجوی معنای زندگی باید از لانه های گرم مان بیرون بیاییم تا شاید تصادفات وقایع، به ما آنچه که یادگیریاش را با کلمات نمیتوان معنا کرد، بیاموزد؛ یادگیریای که از نوع تجربه است.»
پس از شنیدن روایت او، خود را پشت درهای بستهای احساس کردم که خودم آنها را ساخته بودم. محدودیتهایی که شاید تنها در ذهن من وجود داشتند. با این نگاه همه چیز رنگ تازهای به خود میگرفت. استاد، در حال شمارش خاک برسرها بود. تعریفاش از خاک بر سر: «فردی که دستش هنوز در جیب مادر و پدرش است.» نوبت من رسید. دنبال بهانه نبودم، شغلی که درآمدساز باشد نداشتم. تمام دوازده سال گذاشته را یا صرف کتاب کرده بودم یا خواندن زبان. مدتی به فکر تدریس زبان بودم اما چون حقوق چندانی دستگیرم نمیشد، تصمیم گرفتم زمانم را برای یادگیری یک تخصص به زبان دیگر، هزینه کنم. اما امروز استاد به کنایه چنان پس گردنی بر گردن بیجان ما کوفت که درجا چشمانم برق زد. گفتم: «بهتر است دوران دانشجویی لیسانس برای مطالعه بیشتر در زمینه های گوناگون صرف شود.» گفت: «پس تو هم جزو جماعت خاک بر سری ها هستی!» درد داشت. قبول واقعیتی که از قبل جور دیگری در گوشمان آن را روایت کرده بودند.
همه گوش شده بودیم، گفته هایش از دل بود و بر دل مینوشت. استاد ادامه داد:« نسل چهارم از نظریات تربیت به مسئولیت والدین به عنوان پرورشدهنده یاد میکند. با توجه به اینکه هر انسانی منحصر به فرد است، پس فرد نیاز به تربیت کنندهای ندارد. به قول گفتنی والدین باید آزادی انتخابی را برای فرزندشان فراهم کنند که فرد از طریق آن به جستجوی خویش بپردازد. زیستن بدون شکست بیمعنا است. شکست، خود، زیستن است. اگر به خاص بودن هر فرد اعتقاد داشته باشیم پس باید بپذیریم که هر فرد، خود باید مسیر رشد خودش را پیدا کند. تربیت یعنی بازتولید گذشته خود برای آیندهی یک فرد دیگر. چگونه ممکن است نسل قبل بتواند برای نسل جدید برنامهای ارائه کند در حالیکه هر نسل رو به پیشرفت است. وظیفه والدین تامین آزادی قابل احترامی که به فرد حق انتخاب میدهد. و اما نقش والدین در بهترین حالت راهنمایی است و نه تعیین محدودیت برای انتخاب! آزادی، اصیلترین ارزش زندگی است. بدون آزادی، زندگی به خودی خود، معنایی نخواهد داشت.»
گفته هایش پاسخ بسیاری از مشکلات اخیر من را شامل میشد. اگر به آنچه شنیده بودم، جامه عمل نمی پوشاندم به خودم خیانت کرده بودم. باید خودم را در معرض باد های موسمی قرار میدادم تا در آزمایش، شاید جواب هایم را می یافتم. باید به ارزش ها و باور هایمان رنگی تازه میزدم. رنگی با طعم یک رنگی!
۳ مهر ۱۴۰۲
این نوشته از حکایت از تغییر دارد. به لطف استاد عزیز، آقای امیر حسین پوره(+). از ایشان سپاس گزارم. آبی نگاهشان، سبزی گفته هایشان و سرخی قلم شان همواره در یادم سنگینی خواهد کرد. رنگی هایی که مرور زمان آنها را شاید کم رنگ کند اما نمی تواند هیچ گاه محوشان کند.