هرگز غم و اندوه جانکاهی را که در نگاهش غوطه ور بود، از یاد نمی برم. نگاه اش محو در نا امیدی و چهره اش همچون جسدی بود که تازه از یخچال آن را در آورده باشند. لب های لرزان او از سرمای درونی ای حکایت داشتند که تمام وجوداش را در برگفته بود. دستام را روی دستش گذاشتم. چنان یکباره به خود لرزید که به راستی میتوانم بگویم در دنیای دیگری به سر می برد. نفس اش را در سینه اش حبس کرد و خودش را کمی عقب کشید. قصدش دوری از من نبود بلکه فقط شوکه شده بود. انگار که به زندگی برگشته باشد، به پای لنگ و دست ناقص خود خیره شد. خنده ای بر لباناش جوانه زد؛ سپس لب های او شروع به لرزیدن کرد و گفت: « باور کنید چلاق ها همچون کسانی که نادانی خود را به رخ دیگران میکشند، عیب و نقص هایشان را در معرض تماشای دیگران قرار نمی دهند. همان گونه که غالب مردم آدم های زشت صورت را جالبتر از آدم زشت سیرت در نظر نمیگیرند.» این صحنه زمانی رخ داد که در حال تماشای "سیرک سیار" از پنجره بود. سیرک از جلوی ساختمانی که در آن حضور داشتیم، در حال عبور بود.
خ: دوست داری سیرک را از نزدیک تماشا کنی. به نظر من درک زندگی مردم کوچه و بازار، فقط با دیدن سیرک ممکن است. هیچ کس نمیتواند بدون تماشای آن، زندگی واقعی مردم را حس کند.
میم: به راستی که تماشا کردن این چیزها برای شما جالب است؟ من که گمان نمیکنم...
بر سمت او برگشتم تا چرایی علاقه اش را بپرسم. با دیدن چهره اش از سخن درماندم. چهره اش از دست و پا زدن یک بدبختی عمیق در کنج دلش خبر میداد.
خ: می توانم نظرتان را در مورد نمایش بپرسم؟
میم: نمیدانم چه بگویم. به نظر شما هنری در این نمایش دیده می شد؟ به خصوص بخش مرتبط با نمایش گوژپشت که به واقع آن را باید سخیفانه و ظالمانه توصیف کنم.
خ: چرا؟ چون هیچ هنری درآن موج نمیزد؟ آخر همین بخش بود که باعث شور و اشتیاق تماشاچیان شده بود.
میم: و به همین خاطر است که اکنون، نکبت تمام تلاطمات ذهنم را آغشته به خود کرده است. تداعی کردن چنین حس بدبختی و طردشدگی به هیچ وجه، انسانی نیست. این نمایش به سادگی، افکار و هیجانات را به تیرگی میگرایاند.
خ: چه فرقی دارد؟ بالاخره که هر یک از ما به نحوی تن به خواری خواهیم داد. مرد گوژپشت فقط راه دیگری را برای خواری انتخاب کرده است. آن هم به اجبار امرار معاش.
میم: به نظر شما اهانت و خوار شمردن جسم دیگری، به هر شکلی که باشد، عملی پست محسوب نمیشود؟
خ: « پس روح انسان چه میشود؟ چرا دیدگان شما فقط شمایل افراد را در نظر دارد؟ روح را، که به راستی نقاش هزار چهره شهر جسم ما است، از یاد بردهاید؟ آیا به گوژپشت به عنوان روح زنده ای که احساسات دارد اما از ناچاری روزگار به خاطر جسم زشت و بدهیبتاش به بندگی در آمده است، اندیشیده اید؟ شما که از دیدن جسمی در لباس احمقانه، اندوهگین میشوید، تصور تیره بختی که حتی لباسی برای پوشاندن تن اش در این سرما ندارد، برروی پرده ذهنتان به نمایش در آمده است؟ روحی که ویبره وار از سرما می لرزد اما نجابتش را با آه کشیدن نمی آزارد. با اینکه از تازیانه ریشخند مردم در امان نیست، اما از خندیدن و عشق ورزیدن دست نکشیده است. با همه می جوشد و در آخر خنده هایشان را همچون سربی داغ بر پیکرش تحمل می کند. تحمل میکند چون می داند روح، لال است و طنین آوایش را جز خود نمی شنود.» میان ما سکوتی طولانی برقرار شد. سکوتی خاموش تر از گور. تا اینکه ادامه داد: «اگر میخواستم تنها بمانم، بی شک دیوانه می شدم. بعضی شب ها شهامت تنها ماندن در شب را ندارم. از تاریکی ای رنج می برم که شب ها درونم را همچون یک حیوان شکارچی تکه و پاره می کند؛ به همین دلیل، به موجودی قوی تر از خودم در کنارم نیازمند هستم. در تاریکی درونم، خلایی وجود دارد که در آن فقط سکوت جاری است.» تنهایی اش در نزدیکی غروب هر روز عصر به اوج خود می رسید. آنقدر در فراز نشیب به سر برده بود که باور درد کشیدن او از تنهایی، در ابتدا سخت بود. تا اینکه، ناله های هذیان مانند او را وقتی در بیمارستان بستری شده بود، از پشت در اتاقش شنیدم. ناله هایی که از قرن ها درد انباشته در پشت دریچه های قلبش، حکایت داشتند. یکبار از او پرسیدم: «چه زمانی شکستی؟» در جواب پاسخ داد: « زمانی که نزدیک ترین فرد در زندگی ام به من دروغ گفت و مرا فریب داد.» پس از مکثی کوتاه ادامه داد: « تا مدت ها در دوزخی راستین، دست و پا می زدم تا راهی برای رهایی از فکر آن ریاکاران داشته باشم. انگار که زندگی در همه جا به یک رنگ است. آلوده به لجنی که زانو هایمان را پوشانده اما ما با غفلت، گام های بلند تری در آن برمیداریم. تا زمانی که تا گلو در کثافت قرار بگیریم و متوجه اشتباه ها، راز های شرم آور و گوشه های تاریک زندگی بشویم.»
پس از تصرف ایتالیا توسط اتریش، ایتالیا را مرد مستی می دانست که با اشک و زاری به دزدی که جیبش را زده است، التماس میکند تا به او کمک کند. بدبختی ایتالیا را این گونه با خنده توصیف می کرد: « شکی در مهمان پذیری ایتالیایی ها نیست وگرنه اقامت این اتریشی های اجنبی اینقدر طولانی نمی شد.»
مثل یک مار ماهی غیر قابل اعتماد و خونسرد خود را به افراد نزدیک می کرد و آنها را به سخن گفتن وا می داشت. آخرین باری که او را چنان با اشتیاق در گفت و گو دیدم، هنوز در جلوی دیدگانم قرار دارد. به پدر مسیحی می گفت: « پدر...با ما همراه شوید! آیا تا به حال متوجه غبار جهالتی که بر روی دنیای مرده کشیش ها انباشته شده است نشده اید؟ این کلیسای طاعون زده را رها کنید و قدم به نور واقعی بگذارید. تلنگری به خود بزنید تا بفهمید چه موهوماتی را به نام خدا و مسیح نظر می گرفته اید.» پدر مسیحی بیچاره چشمانش باز مانده بود. پدر به طرف صلیب برگشت: «پروردگارا این صدا را بشنو.» او که شیطان تمسخر در وجود رخنه کرده بود گفت: « بلندتر صدایش کن، شاید خوابیده باشد!»
این مونولوگ الهام گرفته از رمان خرمگس (نوشته اتل لیلیان وینیچ و ترجمه حمیدرضا بلوچ توسط نشر مجید) است. این نوشته با اقتباس از این رمان بازنویسی شده است.
چالش کتابخوانی طاقچه مرداد 1402