چون شعرش قلمکاری ام کرد، نتوانستم هیچ در بابش ننویسم. صدای شجریان، آوایی به کلامش داده بود که کلمه به کلمه اش را از یاد نبردنی میکرد.
آنچه فارسی توان برانگیختن اش را نداشت، استاد شجریان و شهرام ناظری، آن را حیات بخشیده بودند. فارسی دوباره به بطن زندگی ام برگشت مثل عزیزی که او را مدت ها پیش از دست داده باشم.
فارسی، خطاب به تو می نویسم
برای تو که یکتا دردانه ام شده ای
در روزگارِ بی وفایی
خنجر ها خورده ای، لب بر کام نیاورده ای
آه ها کشیده ای، اما لب از لب نگشاده ای
آخر چه صبوری!
صبوری ات را در پیری قله دماوند و سرخی ات را در آلاله هایش یافتم،
اما تنِ ترک خورده جای جای سرزمین ات من را لرزاند
ارومیه جان داده بود و پس از آن هامون
حالا هم که نوبت گاو خونی شده بود
اصفهان، همه ی آنچه زیست ام تا به حال در آن جاری بوده، مثل پیش نبود
سر و رویش را چنان خاک گرفته بود که حق میدادی مردمان شهری چنین گرم، باید گرم و خاکی باشند.
و همچنین جاری است آن ریزش کلمات،
آن قرار های گرم
آن صدا های پرنغز
اما غمی آنها را آزرده است
آن ها را زخمی کرده است
غم بزرگ از دست دادن تو
به روی دستانمان در حال جان دادنی اما هیچ یک قدمی برای بهبودی بر نمیداریم
فارسی جان ما را ببخش، ما بی وفاییم
...
و اما ممنونم که من را پذیرا بودی و در خود حل کردی
چنان به روانم خوش نشستی که آفات چندین ساله را پاسخگو شدی