چرا بعضی مواقع باور داشتن به خودمان اینقدر سخت میشود؟ به چه چیزی احتیاج داریم که ما نمیتوانیم به خود هدیه دهیم؟ چرا آنچه احتیاج شدید ما است؛ توسط نزدیک ترین فرد به ما یعنی خودمان نادیده گرفته میشود؟ در همین لحظه ها که همگی منتظر رخ دادن یک معجزه ایم، هر ندای مثبتی از بیرون، میتواند دگرگونی اساسی را در حال ما موجب شود. من به واقعیت معجزه در متن زندگی آدم های عادی اعتقادی ندارم. معجزه در قالب کلیشه هایی که در داستان های پیامبران میخوانیم، فقط مخصوص همان داستان ها است. اتفاقاتی که در زندگی روزمره آدم ها رخ می دهد و آنها را به خاطر هماهنگی تصادفی چند عنصر به تعجب وا میدارد، بهتر است "تصادف" یا "coincidence" نامیده شود. تصادف ها بارها و بارها در زندگی هر یک از ما رخ میدهند اما ما فقط متوجه بارز ترین آنها میشویم. ای کاش بیشتر به اطرافمان نگاه میکردیم، آنگاه با احتمال بیشتری، متوجه جریان تصادفاتی که هر روزه از کنارمان عبور می کنند، می شدیم.
بین دوستانی که دارید کدام یک از آنها را، بدون یاری دست روزگار یافتهاید. هم کلاسی هایتان یا بغل دستی تان را در همه جلسات شما انتخاب کرده بودید؟ اینکه در چه مدرسه یا چه دانشگاهی درس بخوانید؛ یا اصلا در کدوم کشور، استان، مکان و زمان و تاریخ به دنیا بیایید چطور! دقت کنید من حضور خدا را منکر نمیشوم، بلکه معتقدم که خدا جهانی آنقدر دقیق آفریده که خودش مثل یک ساعت یا ماشین، نظم خودش را ادامه میدهد. این نظم بزرگ که حکایت از آفرینش شگفت انگیز خداوند دارد، در عین حال نشان میدهد که خداوند در حال عظمت بخشیدن به خلقتاش است و مفهوم زمان برای او بی معنا است. مفهومی که فقط ما مخلوقات اش را به خود مشغول داشته است.
بعضی مواقع ذهنم به خود میپیچد تا تصادفاتی که میتوانستند رخ دهند اما رخ ندانند را حدس بزند. شما هم این مورد را امتحان کنید، آن لحظه است که متوجه اهمیت تصادفات خواهید شد. گاهی دوست دارم در زمان برگردم و در رخ دادن تصادفات، خود، موثر باشم. افراد را باهم آشنا کنم یا دوستانی را در کنار یکدیگر قرار بدهم که میتوانستند دنیا را با هم عوض کنند. من مطمئنم شما هم به طور نیمه خود آگاه، گاه به گاه، ذهنتان مشغول چنین شاید هایی میشود.
مثلا اگر ادیسون بعد از برخورد بدی که با نیکلا تسلا داشت از او عذرخواهی میکرد و آن دو با هم دوست میشدند، شاید آینده صنعت برق و الکتریسیته، امروزه کاملا متفاوت بود؟ یا اگر آدولف هیتلر جلوی خودرایی اش را گرفته بود و پس از چند دستاورد شگفت به آنها راضی شده بود؛ انرژی اش را صرف تقویت اقتصاد آلمان کرده بود و میتوانست جلوی این همه خونریزی پس از آن را بگیرد. قطعا شاید ها بسیارند و افسوس ها بیشتر، اما اگر چند لحظه به حال خود و تصمیماتی که در حال اتخاذ آنها هستیم درنگ کنیم؛ متوجه خواهیم بود که تصادفات آینده ما، جز به دستان خودمان، توسط دیگری رقم نمیخورد. شاید ما از اتفاقات محیطی هم تاثیر بگیریم اما درآخر باز هم خود ما تاثیر گذار ترین مهره در زندگی مان هستیم.
میتوانید فیلم2009 500Days of Summer را تماشا کنید تا بیشتر در جریان تصادفات روزمره ما آدم ها قرار بگیرید.