از شاخه های نم زده پاییزی چکیدیم اما خشک نشدیم. پیوند دوستی مان، خود همبستگی چندگانه بود. چندباره که خواندیم و خوانده شدیم، حتی یکبار هم یکدیگر را قضاوت نکردیم.
برایم از دوستی هایت گفتی اما از آنها شکایت نکردی. عاشق تجربه های تازه بودی. از جوانه هایی که هر چند لحظه یکبار بر غنچه ی لبانت شکوفه می زدند، معلوم بود که خبر هایی در بر و تازه هایی در ذهن داری. لحظه هایمان را در گوشه گوشه ذهنم ثبت کردم تا جایی که دیگر جایی نمانده بود. چقدر زود در برابرت کم آورده بودم.
دونده خوبی بودی، ورزیده و توانمند، به من بازی استقامت را بی آنکه بدانم آموختی! هر جا که رفتی که به دنبال ات آمدم. هر چند از گاهی نگاهی به عقب ات می انداختی تا جا نزنم. نگاه هایت خریدار ناتوانی هایم شدند. همه را یکجا خریدند و بار زدند. گفتم: «به چه کارت می آید آخر، این همه یکجا!» گفتی:«کاریت نباشه! بسپرس به من.»
توان برایم بی معنا شد، معیارم شدی تا درخت نونهالم قد بگیرد. اولین جوانه هایم را که میچیدی گفتی:« مغرور نشو به آنچه که هنوز نداری؟» هنوز نمی دانستم از چه میگویی. جوان که هستی، همین است دیگر! فقط با تجربه است که آنچه را که ارزش آموختن داشته باشد به معنای واقعی خواهی آموخت .
حرفی برای گفتن نداشتم، با من سخن گفتی، نیاز هم سخن در من رنگ گرفت. اول رنگی رنگی ام کرد، و بعد به کلی بی رنگ. سفید سفید. مدت ها بود که کاربرد رنگ سفید در مداد های نقاشی ام را نمیدانستم. مشغول رنگ زدن بیرنگ هایمان که شدیم گفتی: «هم چشم سفیدی ات زیاد است و هم سپیدی ات؟» گفتم: «چه فرقی دارند؟» گفتی: «نگاه ات کم رنگم کرد و سپیدی ات قوتم بخشید.» منظورت از سپیدی، رو راستی و صداقتم بود.
رنگ آمیزی با تو، در حکم قیچی و ربان قرمز افتتاحیه بود. من هم که عاشق رنگ و تو هم که عاشق قیچی. البته چنان به قیچی هم نیازمند نبودی بلکه نگاهت کافی بود تا افراد را از روزمرگی هایشان قیچی کنی. از روزمرگی بدت می آمد، پس نگاه قیچی کن ات را به همراه داشتی تا در صورت لزوم، یاری و یاور ملالت دیگران باشی.
دست به دست، دست دیگران را با نرمی میفشردی اما دست ات را برای فشرده شدن به سمتی دراز نمیکردی. استقلال، از درس هایی بود که به من آموختی؟
پرسیدی:« میدانی جلونگاه جنون کجاست؟» گفتم:« بی پولی و گرسنگی ؟» گفتی:« ریشه ای تر فکر کن؟» پس از آنکه شولیده ای از پاسخ ها را تحویلت دادم، گفتی :« زمان شروع اش، اندکی پس از آن است که عادت کنی دست ات را در جیب خودت گرم نکنی؟»
و در آخر گفتی:« تو که خود توانایی، بهتر است تیغ اصلاح ات را به جیب هایت قرض دهی؛ اینطوری است که میتوان گفت نگاه ات طعم دار شده و خوب جا افتاده است. مغز پخت و سرشار از پویایی جسارت. مگر زندگی بدون تجربه های تلخ و شیرین اش جز این هم معنایی دارد.»
دل تنگ ات بودم. مثل ماکارونی آب کش شده، به دور چنگال پرسه های نگاهم پیچیده بودی و هوایی ام کردی! مادرم به ما آموخته بود ماکارونی را دمکشیده نوش جان کنیم اما تو از تجربه های تازه میگفتی؟! از عدم قاعده پذیری! از زندگی بی قانون توام با نظم. آنچه من از آن بویی نبرده بودم.
مداد هایمان را برداشتیم تا از مقداد های زندگی مان برای یکدیگر بگوییم. هم نوا که شدیم، نتیجه تکراری بود. باید خانه پدری را ترک گفت تا میتوانستیم از سنگینی حضور مقداد بکاهیم.
(مقداد به معنی بسیارقطع کننده در اینجا به عنوان استعاره از عاملی که به فرد اجازه یک زندگی واقعی را نمی دهد، به کار رفته است. آنچه که مانع ما برای یک زندگی پر از تجربه خواهد بود.)
۱۳ مهر ۱۴۰۲