تلخه رودم
و به دریاچه ی تنهایی خود می ریزم
آنچنانی که دگر محکمه ای نیست مرا
آنچنانی که دگر رخت امیدی به تن ساده ی من نیست
و سرشار امید و لبخند!
تلخه رودم...
از سر کوه دلم می آیم
و به دامان تنم
چرک حسرت ها را
لکه ی ننگ غرورم،
همه را می شویم
در مسیرم سنگ و درخت و حشره
صدای گرم یک حنجره
و به دنبال گلی می گردم
نشانش را از زنی پرسیدم
که شال ترمه اش را در من می شست
قطره ی اشک زلالی ریخته در من
گفت:
<< برو...
سر پیچ شمشاد
و در آنجا که حصارش پایان
بیدی از چشم زمین روییده
هر چه او گفت بکن
که نشان گل تو در رگ ریشه ی تو گنجیده
راستی قطره ی اشک مرا گم نکنی!>>
کوله بارم بستم
و به سمت شمشاد
و در این حین، چه تمنای عجیبی از باد
ذره ای عطر از من و خاک
پیک بود و خبر عشق به منزل می برد
به همان بید رسیدم
خسته از راه کمی آرام خزیدم
بچه های آن دِه مشت و مالم دادند
آب تنی می کردند
زیر سایه ی بید مجنون...
شاخه های پایین، فرو ریخته در آب
شاخه های بالا، دست در دست مهتاب
پلِ وصلی که مرا راه نشانم می داد
این چنین بود هم آغوشی برگ و قطره ی اشک زن،
و نگاه حشره از لب پنجره ی کلبه ی خاموش زمان
تلخه رودم...
و به دنبال گلی می گردم
ناگهان بانگ صدایی آمد
تمام حجم مرا دزدید
و با خود برد
و سپیده سر زد
گره چشم مرا باز گشود
پیری از میکده برگشته
چشم دلش را می شست
پی لبخندی بود
پی یک گل انگار
و شنیدم می گفت:
<< تو کجا بودی و من؟!
سال ها در غبار غفلت، خبر از آب نبود!
و کسی آخر بار
در گذر حادثه ها
از کوچه تنهایی ما،
ره خود را می جست
گویی گلِ تو سوی حقیقت می رفت
و چه خط درازی بود بیت تو و گل!
همین را که بروی
در دل تشنه خاک
گل نیلوفری از خواب تو را می جوید...>>
من به دنبال تو ام
تو به دنبال منی
دست تقدیر کجاست؟!
گره من در تو
چه پیوند قشنگی در خاک
گل نیلوفری م پاشو از خواب که من می آیم
دست خواب از تن تو می شویم
و دو چشمانت باز
و من با آواز
و شوق پرواز...
تلخه رودم
و به دنبال گلی می گردم...
#سعید_وهابی
97.03.21