اگه توی خیابون با خود چندسال پیشم روبرو بشم چی بهش می گم؟
اگه با چندسال پیش خودم ملاقات کنم نمی دونم باید چی بهش بگم...
اصلا نمی دونم باید با اون سروِناز چجوری برخورد کنم؟
شاید باید بهش بگویم فکر نمی کردم انقد قوی باشی، دمت گرم دختر...
یا شاید بگویم بابت تحمل کردن و از سر گذروندن تمام اتفاقاتی که فقط توی داستان ها شنیده بودی و حقت نبود معذرت می خوام...
اما این حرفای کلیشهای را نمی خوام بگم، چون با این حرفا نمی تونم همه احساساتم رو به قلبش تزریق کنم.
اما غیر از کلیشهای بودن این حرفا می ترسم ازم بپرسه که چه اتفاقی قراره بیوفته که تو اینجوری صحبت می کنی؟
می ترسم سماجت کنه واسه آینده پیشروش، می ترسم با نگاه توی اون گویهای عسلی بیگناهش، اشکهایم با کمال پررویی و بدون اجازه سرازیر بشن...
اون نباید از آینده باخبر بشه، مگه چندسالشه؟ چندسالشه که بخواد بار دونستن آینده نه چندان زیبا و پررنج پیش روش رو یهتنه به دوش بکشه؟
چیزی بهش نمی گم، حتی ازش بخاطر همهچیز تشکر هم نمی کنم!
می ترسم از لابه لای حرفام سرنخی بهش بدم و شصتش از ماجرا خبردار بشه...
پس فقط ... اگه چندسال پیش خودم رو ببینم، اون رو توی آغوش می کشم، آغوشی گرم و محکم... انگار که عازم سفری طولانی و سخت است...
به چشمهاش خیره می شم.. خیره، خیره، خیره...
تصویر اون دو نرگس براق از ذهنم پاک نمیشه.. نکنه از چیزی بو ببره؟
سرم رو کج می کنم...
دستاش رو توی دستام می گیرم و بهش می گم: هرچی شد آروم باش.. آرومتر از هر لحظه و هرلحظه آرومتر از لحظه ی دیگر باش عزیزکم...
تو برای خودت کافی هستی... با هرقدمی که برداری کافی بودنت رو با گوشت و پوست و استخوان احساس می کنی سروِناز قشنگم...
فقط گاهی.. گاهی ممکنه طبیعت، سرنوشت، تقدیر، زندگی یا هرچی که تو اسمش رو می گذاری قدم هایش بلند تر از قدم های کوچولوی تو باشد ، از دنده لجبازی باهات رفتار کنه، خسته ات کنه و تورو توی دنیای ناکامی خودش غرق کنه...
تو اما عزیزکم.. جوابشو نده، سکوت کن و سر به زیر به راهت ادامه بده...
می خوام به همه نشون بدی که به کسی نیاز نداری، تو خودت رو داری و همین برات کافیه..!
پس آروم باش عزیزجان، همه چیز قراره تا حدودی، فقط تا حدودی درست بشه...
1402/8/9