نمی دانم...
حقیقتش نمی دانم از کجا شروع کنم
از کجا بگویم!؟
نمی دانم چه چیزی الهام بخش نویسندگی دوباره ی من شده است
اما خوب می دانم نوشتن جان دیگری به من می دهد
قرار است این بار به حرف های دختر کوچولوی درونم گوش دهم...
هرچه او گفت همان است، از وقتی به حرف هایش توجهی نکرده بودم، او هم بیخیال من شده بود، بار و بندیلش را جمع کرده بود و با بلیط هواپیما به دورترین نقطه از من رفته بود...
دیگر علاقه ای به محکم و قوی نشان دادن خود، ندارد.
باید برایتان بگویم که خیلی مواقع در میدان افکار آشفته ام می ایستد، می دود، می خندد، دوچرخه سواری می کند، موزیکی پخش می کند و می رقصد، تاب بازی می کند و اصلا رعایت حال من را نمی کند، من هم نمی توانم چیزی بگویم، چون این بار میدانست نازش خریدار دارد و
تا می توانست ناز کرد...
عاشق آسمان است، گاهی اوقات آنقدر بهانه ی آسمان را می گیرد که تا ساعاتی هردو به تماشای آسمان می نشینیم...
گاهی وسط کلاس هایم، بهانه ی کارتون دیدن را می گیرد.
گاهی اوقات دلش اسپرسو صد ربوستا می خواهد و گاهی اوقات کیک خیس شکلاتی با تزیین توت فرنگی ...
بعضی شب ها از روز هایی که حواسم به او نبوده گلایه می کند , در آخر هم با حالتی قهر پشتش را به من می کند و می خوابد اما نصف شب خودش را در آغوشم جا می کند.
الان هم که در خدمت شما هستم , برایش قصه ای از جنس باران گفته ام تا بخوابد.
نگاهش که می کنم دلم قنج می رود برایش. دلباخته ی زمانی هستم که با خنده هایش برایم دلبری می کند , لپ هایش جان می دهد برای بوسیدن,خلاصه حسابی خودش را در دلم جا کرده است و کاری هم نمیتوان کرد...
زندگی با اورا دوست دارم، این بار هوایش را دارم، نمیگذارم احساس تنهایی بکند چون هیچ چیز دیگری جز او برایم مهم نیست...
1402/7/29