شدم مثل این ماهیا که دهنشونو باز و بسته میکنن ولی حرف از دهنشون درنمیاد. البته حرف در میاد ولی وقتی مخاطب حرفتو نفهمه تقریبن میشه گفت همونه. مخاطب، مخاطبی که زمانی برام خیلی عزیز بود مخاطبی که هنوزم ته دلم عزیزه ولی نه به اندازهی قبل، مخاطبی که میدونم قراره یه روز دیگه مخاطبم نباشه. دلیل اینهمه درگیری ذهنی رو نمیدونم. گیج و آشفته فقط سعی میکنم از ذهنم دورش کنم یه مدت موفق میشم و دوباره برمیگردم سمتش. از ناتوانی خودم عذاب میکشم درست مثل زمانی که میخوام نخ بعدی سیگار رو نکشم ولی میکشم. یوسف وقتی افتاد ته چاه حالش چطور بوده؟ همینقدر احساس تنهایی میکرده و همینقدر احساس چسناله داشتگی؟ کاش اون روزا تکرار شن یا کلن از ذهنم پاک شن. کاش یه روز بیام اینجا رو بخونم و بخندم و بگم اه دختر چقدر احمق بودی تو. هذیون میگم؟ خوابم میاد