بچه که بودیم مامان برامون جوجه رنگی میگرفت و وای که چه ذوقی داشتیم وقتی تعداد این جوجهها از چهار پنج تا بیشتر میشد. وقتی جوجه های کوچولو رو توی جعبه میذاشتیم جیکجیک کنان به همدیگه میچسبیدن و انگشت رو از هر طرف که بهشون نزدیک میکردیم مسیرشون رو کج میکردن و به سمت دیگهی جعبه میرفتن. حکایت این روزهای ما شده مثل همون جوجه رنگیهای کوچولو. هفت هشت نفر که با هزار امید و آرزو ترک وطن کردیم و یک جا (مصداق همون جعبه) دور هم جمع شدیم. مشکلات از هر طرف که اومد چپیدیم توی هم و مسیرمون رو به سمت عکس ادامه دادیم. حالا جوجهها دارن یکییکی از هم جدا میشن. اولین جوجه پارسال نقل مکان کرد و رفت یه شهر دیگه. جوجهی بعدی تا هفتهی دیگه داره میره همون شهر. دو تا جوجهی دیگه چوب حراج زدن به وسایلشون و اواسط ژانویه راهی میشن. چند تا جوجهی باقیمونده هنوز فکر مهاجرت دوباره به سرشون نزده یا شاید هم زده و بروز نمیدن. اینجا اما یه جوجه هست که بین موندن و رفتن گیر کرده. فکر مهاجرت دوباره پشتشو میلرزونه اما فکر موندن بدون سایر جوجهها حالشو بد میکنه. کمااینکه توی جعبهی فعلی هیچ دلخوشی هم نداره ولی تصور آیندهی نامعلوم تو یه محیط جدید یه مقدار براش ترسناکه. جوجههه افتاده به چه کنم چه کنم. میترسه هی سرشو برگردونه ببینه عه یه جوجه کم شده. باید زودتر فکری کنه که مطمئنن به زودی میکنه.