سحر
سحر
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

هرکی فهمید چی میگم دستشو بیاره بالا !

پست‌ها رو بالا پایین می‌کردم. (نمی‌دونم تو ویرگول چی بهش میگن!) معمولا حرف از یه کتابه، یه فیلم، یه سری مفاهیم علمی یا فلسفی و خلاصه مطالب استخون‌دار این شکلی. اما من مطابق معمول کاملا دلی و یهویی تصمیم گرفتم از خودم بنویسم. شاید آخرش از اون‌دست نوشته‌هایی بشه که کمتر کسی بخونه و جدی بگیره و حتی خودمم بعدها یادم نیاد به خاطر چی نوشتم و فازم چی بود :)

دو روز مونده به شروع 28 سالگی (گفتنش مهم بود!) و داشتم فکر می‌کردم دنیایی ساختم و افکاری که فکر می‌کردم باهاشون موافقم و شاید چون برای بقا لازم بود یا حداقل من اینطور فکر می‌کردم. و ماجرا اینه که گاهی به سرم می‌زنه این دنیای من نیست و اینا، این انتخابایی که خیلی جدی گرفتم و در لحظه فکر می‌کردم براشون دلیل کافی دارم، اشتباه بوده و من دارم کل زندگیم رو در امتداد این اشتباه رقم می‌زنم. بعد مثل الآن بی‌مقدمه این نکته به ذهنم می‌رسه که مگه زندگی رو من رقم می‌زنم؟ :/ گاهی به شدت جبرگرا می‌شم با این که نمی‌تونم اختیار رو در مواردی به طور کامل انکار کنم. خلاصه این که این نوشته با شکلگیری این جمله در سر متولد شد که من دنیایی ساختم و قراردادهایی رو پذیرفتم. اما خودمونیم گاهی پیش خودم بدون اینکه کسی بفهمه می‌زنم زیر همه چیز. الانم می‌خوام ابراز کنم با این که این دنیای منه و بیشتر اوقات ترجیح میدم بهش وفادار بمونم، اما اعتبار نداره. الان از سکه افتاده، برای من نیست، دوستش ندارم و کاش به شکل دیگه‌ای بود. همین!

دنیایی ساختماشتباهجبرتراوشات ذهنی
شراب من خوندنه و چیزی که به نوشتن وادارم کنه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید