واقعا گاهی به این فکر میکنم که اگر زنی غمگین در مونترال بودم اوضاع کمی برایم متفاوت بود!
هر روز قهوهام را با ویو Notre-Dame Basilica of Montreal میخوردم و به این میاندیشیدم که قیمت ذرتمکزیکی در مرکز شهر کرج چقدر شده است!
شاید فکر کنید که چه میشود که دغدغهی من با آن ویو زیبا این است اما باور کنید که من هیچوقت در زمان و مکان درستی نبودهام!
کتاب زمان اشتباه، مکان اشتباه رو خواندهاید؟
نویسندهش جیلیان مک آلیستر است!
داستان دربارهی زنی است که صحنه به قتل رسیدن پسرش را توسط شخص غریبهای میبیند و همین آغاز بدبختیهای او است!
چرا این کتاب را مثال زدم؟
چون احساس میکنم در تمام لحظات زندگی ام شاهد صحنههایی بودهام که به خاطر دیدن، شنیدن و حتی حس کردن چیزی بعدها مواخذه شدهام.
باور کردنی نیست اما قطعا برای شما هم پیش آمده! حتی به این فکر کرده اید که اگر آن موضوع را هیچوقت نمیفهمیدید؛ زندگی برایتان سادهتر نیز جلو میرفت؟
اما اگر زنی غمگین در مونترال بودم شاید سادهتر جلو میرفت!
شما چه فکر میکنید؟