دیگه باید کارمو شروع کنم ولی هم مرددم و هم کمی ترس دارم.
مرددم که اصلا حرفی برای گفتن دارم یا نه و اگه حرفی دارم گوشی حال داره بشنوتش! در این مورد با همسرم موافقم که میگه تو کارت رو بکن مخاطبی که تو رو بپسنده پیدا میشه و اگه هم نشد لااقل کاری رو دوست داشتی یه بار انجام دادی.
منطقم با همسرم موافقه ولی حس تردید و شکی که دارم به منطق چندان کاری نداره احساسم رفته تو اتاق درو بسته و صدای منطق رو نمیشنوه🙄
ترس هم دارم چون فکر میکنم توی دنیای پر رقابت امروز آدمها درگیر فهم و درک نیستن. از خیلی از بچههای مدرسه میشنوم که فلان کار رو دوست دارم ولی الان وقتشو ندارم. منطقم در این مورد بهم میگه به بچهها بگو که یاد گرفتن خیلی وقت کمتری ازشون میگیره تا اینکه درگیر حفظ بشن و در دام تکنیک و سرعتهایی بیفتن که از فهم ناشی نمیشه ولی باز احساسم میگه بابا! کی حوصله داره حرفای تو رو بشنوه!🙄
خلاصه اینکه الان احساس تو اتاق نشسته زانوشو بغل گرفته و فاز افسردگی ورداشته!🙄 منطق هم زورشو زده و خسته شده و رفته داره کنار پنجره واسه خودش کتاب میخونه!🙄
اول یه سوال دارم: به نظرتون آموزش مفهومی که با تاریخ و قصه باشه مخاطبی داره یا نه؟
دوم یه همفکری میخوام: به نظرتون بهتره این آموزش در چه قالبی ارائه بشه؟ متن؟ صوت؟ ترکیبی از متن و صوت در قالب پاور پوینتی که بعد ویدئو بشه؟ ویدئوی انیمیشنی؟ ترکیبی از هر چی که بلدم؟ کلا چی؟
اول اینکه آدمهای اینجا چون ازم دورترن و آشنایی خاصی با هم نداریم نگاه منصفتری دارن (البته اگه حال نظر دادن داشته باشن)
دوم اینکه دلم میخواست این احوالم رو بنویسم تا کمی خالی شم😉
همین.
اگه پیامی دادی و همفکری کردی خیلی ممنونم... جلو جلو گفته باشم که لطف بزرگیه بهم🙏