هر چی جلوتر میرم اوضاع بدتر میشه!
قبلاً فکر میکردم خب طبیعیه آدمها سلیقههای متفاوتی دارن، اون فلان کتاب رو دوست داره، تو اصلاً سمت اینجور کتابا نمیری، تو ظرف شوقت از بهمان موضوع لبریزه و یکی دیگه نمیخواد اسم این موضوع رو بشنوه.
ولی...
ولی این روزها فکر میکنم من خیلی مطرود و تنهام! و این تنهایی چوب دو سر سوخته است! کتابهایی که من دوست دارم، پادکستهایی که دوست دارم، فیلمهایی که عاشقشونم، موضوعاتی که دغدغهامه؛ همه و همه چیزهایی هستن که طرفدار و دوستداران ناچیزی دارن!
چوب دوسر سوختهاش اینه که من وقتی توی علاقههای خودم غرقم - و البته با کمال بغض و درد پذیرفتم که این موضوعات همصحبت علاقمندی نداره- دیگه وقتی برای موضوعاتی که دیگران دوستش دارن برام نمیمونه و گند ماجرا همینجاست.
من که از کمبود گوش و ذوق و گفتوشنود ناله سر میدم دیگه نمیتونم خودم گوش و ذوقی باشم برای دیگران...
اوایل که این حس داشت پررنگ میشد به خودم گفتم: «ببین ساحل! وقتی همه یه چیزی رو دوست دارن و دنبالشن و تو یه ور دیگهای مشکل از توئه.» ولی از اونجا که به معمولاً زورم به خواستههام نمیرسه هیچوقت به سمت تغییر علاقههام نرفتم (اتفاقاً بیشتر توشون غرق شدم، چون اونها هم تنها و خاکگرفته و تنها شده بودن مثل خودم) ولی به خودم همش میگفتم تو گوش خوبی باش. حتی اگه همه نیستن!
بدبختی اینجاست که من همیشه شنوای خوبی بودم، برای همه چیز! و سعی کردم بمونم.
ولی دیگه نمیتونم. یعنی دیگه تحمل شنیدن چیزهایی که همه ازش میگن رو ندارم. بگذریم از چاقی و لاغری و جراحی زیبایی و این حرفها، بگذریم از پول و اقتصاد و من ندارم و اون داره و مسابقهی دربیار و خرج کن، بگذریم از مد و کلاس و افه و این حرفها. چیزی که دیگه نمیتونم تحمل کنم نفهمیدنهاست...
احساس میکنم بیش از پیش همه میخوان فقط از خودشون بگن و فهم بقیه هیچ جایی توی قاموسشون نداره!
احساس میکنم مطالعه کتابهای چرند، تحصیلات بیکیفیت، هنرهای نازل و جمعهای بیمحتوا، مردم رو دچار توهم دانایی و هنرمندی کرده!!!
تحمل این جور آدمها برام سخت شده و شاید ترسناک...
ترسناکه چون آدم به راحتی از بقیه تاثیر میگیره و میترسم از روزی که منِ هیچی ندونِ صفر، روزی دچار این توهم دانایی بشم و راکد بمونم و بوی گنداب بگیرم!!!
بغضی دارم که هم از دلزدگی و طردشدگیه، هم از غم بیهمصحبتیه و هم از ترس!