ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

می‌خوام مچاله بشم، اندر تعریف کسالت!

وقتی از کسالت حرف میزنم انگار داری از یه چیزی مثل خواب رفتن دست و پا حرف میزنی

یه چیزی که خیلی نرم و یواش و بی سر و صدا میاد، نه بهش اهمیت میدی نه جدیش میگیری، اونم اصلا براش مهم نیست تو چه حسی بهش داری کار خودشو میکنه

بعد وقتی پاشدی که راه بری میفهمی فلجی. اونجاست که دلشو میگیره و قاه قاه بهت میخنده

بله! کسالت همچین موجودیه.

برای کسالت باید یه عکسی پیدا میکردم که بتونه حسمو منتقل کنه مثل عکس زیر

ولی خانمی که تو همچین حالیه، ولی خوب چون کسالت بر من پیروز شده و من چون برده‌ای در کنج زندانش گیر افتادم حال گشتن نداشتم.

ولی کسالت شبیه حال نداشتنی که توی عکس اول پست میبینید نیست!

شبیه مچاله شدنه، یه جور فلجیِ رو اعصاب.

مثل وقتی که چشمت ضعیفه ولی نمی‌دونی و به خاطر ندیدن یا بد دیدن همش خودتو توبیخ می‌کنی(یا سرزنشست می‌کنن)

خلاصه کسالت خر است!

دیگه حوصله ندارم از کسالت بنویسم،برم از چیز دیگه‌ای بنویسم شاید از این مچالگی دربیام.

کسالتمچالهپاییزیادداشتدختر سه‌شنبه‌ها
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید