خاطرات یک پادکستر آماتور قسمت اول:
مدتی هست که پادکست میسازم. نه به صورت حرفهای و نه با نظم مشخص ولی خب تا امروز تصمیم به حرفهای شدن یا بیخیال پادکست شدن نگرفتم و همچنان به همون حال کجدار و مریز دارم ادامه میدم.
توی این راه از کیفیت خییییلی بد شروع کردم و دارم خیلی مورچهای بهتر میشم.
این شروع از یه جای داغون برای من یکی از تغییرات بزرگ زندگیم بود. الان توضیح میدم:
من مثل خیییلی از آدمهایی که میشناسم یه فازِ بد و رو اعصابِ کمالگرایی دارم و این علاوه بر هزار و یک مشکلی که داره یه بدیِ بدتر از همه داره که وقتی میخوای کاری رو شروع کنی انقدر تو گوشت میخونه که یا عطای کار رو به لقاش ببخشی یا هی امروز و فردا کنی.
چی تو گوش میخونه؟ میگه:
خلاصه در نهایت من معمولا با این تو گوشخونیها راضی میشم که بله من هیچی نیستم و باید هنوز دنبال یادگیری باشم. این اتفاقیه که در مورد همه چیز تو زندگی من میفته (حتی تو درست کردن یه غذای جدید! یعنی انقدر در جزییات هم هست) و تصمیم نهایی من یکی از انواع زیر میشه:
در مورد پادکستم حالت سوم رخ داد یعنی انجامش دادم و همش (حتی الان) در حال نق زدن به خودم هستم و مدام تو ذهنم میگم باید برگردم از اول درستش کنم ولی یه فرق بزرگ داشت...
فرقش این بود که وقت برگشت و اصلاح برام پیش نمیاد و این داره یه چیزی رو در من عوض میکنه. داره بهم میگه گاهی باید تو مسیر بری و کمکم بهتر بشی و بدونی دیگه نمیشه برگردی. درسته که بد بودی و هنوز هم خوب نشدی ولی کمکم داری بهتر میشی و این بهتر شدن فقط و فقط به خاطر تو مسیر بودنه. اگه صبر میکردی که خوب یاد بگیری بعد شروع کنی همین پیشرفت ناچیز رو هم نداشتی و شاید هیچوقت شروع نمیکردی.
دم همهی مهربونا گرم و دلشون خوش💕