
به نظر من این روزها چیزهایی متداول شده که سالهای پیش به این شکل در خط مقدم تفکر افراد نبود. حوصلهای نیست که چند و چونش را بررسی کنم و نظر خودم را دربارهاش بدهم اما میخواهم از یکی از آنها بنویسم.
من با این جمله مخالفم. من با این جمله موافق هم هستم. بله هدفمند بودن در بسیاری از کارهای ضروری است ولی در همهی زندگی خیر. گمان کنم در جایجای نوشتههایم بوی این عقیدهام به مشام میرسد که اگر همهی زندگی را یک شکل بگذرانیم هدرش دادهایم. زندگی بالا دارد و پایین؛ تلخ و شیرین؛ تاریک و روشن؛ گریه و خنده؛ خوشی و ناخوشی؛ و هدفمندی و بیهدفی.
بله! بیهدفی. گاهی لازم است بیهدف بروی بیرون و چرخی بزنی و به طرف که شد بروی. گاهی لازم است بیهدف در پارک با دختربچهای همبازی شوی. گاهی لازم است افسارت را از دست این زمانهی دیکتاتور که در حال ربات ساختن از همهی ماست بگیری و تا میتوانی بدوی.
به نظر من این روزها به خاطر اینکه آنقدر به دنبال هدف و پیشرفت و ارتقا و مطالعه و کوفت و زهرمار هستیم، نه تنها به آنها نمیرسیم (چون مسیری که به این شکل در دنیا در حال رقم خوردن است فقط توهم پیشرفت را به پیروانش میدهد) بلکه از لذت زندگی هم جا میمانیم.
دیگر یادمان نمیآید زندگی چه مزهای داشت. بدون این همه تزیینات روشنفکرمآبانه چگونه میچشیدیمش! دیگر یادمان نمیآید قبل از اینکه افسار بر گردن داشته باشیم چگونه میزیستیم.
برای روشن شدن منظورم میتوانم دهه شصتیها را به یاد خاطرات نسلمان بیندازم. هرگز هیچ کودکی در این زمانه طعم آن خاطرات را نخواهد چشید و ما هم هرگز نمیتوانیم آن طعم را در هیچ قالبی منتقل کنیم. فقط اشارهای و آهی و حسرتی از آن روزها باقیست (بله! موافقم که هر نسلی برای خودش دورانی دارد و هر دورانی مزهای. این مطلب را فقط برای این نوشتم که حسم بهتر منتقل شود).
یاد یکی از ترانههایی افتادم که خوانندهی محبوبم، داریوش اقبالی، خوانده است: «درهم بودم، برهم بودم، اما خود خودم بودم»
تا روزنوشت بعد ...