این موضوع هم به علمخوانی ربط داره هم نداره. الان توضیح میدم:
من همیشه (بیشتر مواقع) چیزهایی که دوست دارم، راههایی که میرم، ذوقهایی که دارم و حتی کتابهایی که میخونم جوریه که بقیه زیاد بهش مایل نیستن! این شاید به نظر زیاد مهم نباشه و راستش بقیه اونقدری برام مهم نیستن. حتی اگه بخوام زیادی صادق باشم میشه بگم بعضی وقتا بهم میچسبه که سلیقهام با اکثریت متفاوته و در اقلیته ولی این چسبیدن به هیچ کاریم نمیاد وقتی که یه نفر (یه نفری که اون هم از این چیزها لذت ببره) برای گفتگو در مورد این چیزها اطرافم نیست.
سخته که تنهایی ذوق کنی، تنهایی با خودت اختلاط کنی و تنهایی از کشف یه دنیای جدید توی علم، توی کتابا، توی اساطیر، توی فیلمها لذت ببری!
من هیچوقت درگیر نظر و لایک و این چیزها نبودهام و واقعاً مهم نیست چند نفر یه چیزی رو لایک میکنن یا پی میگیرن یا نظر میدن. چه توی پادکست چه توی پستهای اینجا چند تایی همراهِ جالب که متن و موضوع براشون جالبه هستن و اونا باعث میشن کمی از این حس غریبگیم کم بشه... همینجا ازشون ممنونم... ولی این برام چیزی از اون حجم تنهایی رو کم نمیکنه.
این روزها دیگه دارم به سمت سکوت میرم... ترجیح میدم به جای حرف زدن و شروع یه بحث، بیشتر شنونده باشم و بگذرم... تصمیم گرفتم دیگه با شخص جدیدی آشنا نشم و موضوعات مورد علاقهام رو با فرد حاضری در میون نذارم... اینجوری حداقل در انرژیم صرفهجویی میکنم.
اینجا برای بیان خوبه، باید با بخش گفتگو خدافظی کنم و برسم به بیان یکطرفه... شاید خیلی هم بد نباشه!
این قسمت بیربطش بود...
حالا قسمت با ربطِ ماجرا:
در تاریخ علم - که من خیلی وارد جزئیاتش نشدم- زندگی خیلی از دانشمندا در تنهاییه. فکر نکنید که دارم خودمو با اونا مقایسه میکنما! نه! میخوام بگم به طور کلی سلیقهی متفاوت تنهایی میاره. این در مورد من و زندگیم یه چیز شخصی و یه مشکل فردیه ولی در مورد دانشمندا به نظرم خیلی تلخه... اگه دانشمندانی که نظرات خلاقانهای داشتن تنها نبودن خیلی اتفاقهای دیگه میتونست بیفته.
بچه که بودم فکر میکردم با ظهور ارتباطات جهانی دیگه دانشمندی تنها نمیمونه و علم به صورت اشتراکی رشد میکنه ولی الان میفهمم که اوضاع از اون نظر فرقی نکرده - حتی به دلیل درز زودتر از موعد اطلاعات خیلی کارها به سختی پیش میره شاید سختتر از قبل-
این موضوع برام تلختر شد چون انگار هنوز داستان شمس و مولوی برقراره... برای خیلی از آدمها در خیلی از زمانها... اونی که تو رو میفهمه نیست... اونی که تو رو برای فهمیده شدن خودش لازم داره هم نیست... گمیم!
یاد زئوس افتادم: میگن زئوس (خدای خدایان یونان) وقتی دید زن و مرد (که به هم متصل بودن) با هم کاملن، هیچ مشکلی نیست و نه تنها نیازی به زئوس ندارن ممکنه از اون و قدرتش رد هم بشن! دستور داد که این اتصال بین اونها رو بردارن! اینطور شد که مردمان به صورت نیمههای پراکنده در اومدن و آیا بشه در طول عمرشون نیمهاشون رو پیدا کنن یا آیا نشه!
من به نظرم این اتفاق برای افکار هم افتاده... به نظرم همهی مردمان یک نیمهی فکریِ همسو با خودشون دارن که گمه! و اگه اونو پیدا کنن دنیا رنگ دیگهای میگیره...
اشتباه نشه این بُعدی که من میگم با بُعد عاطفی و همسر و خانواده فرق داره... اتفاقاً من به عنوان یک زن فکر میکنم اون کسی که میتونه منو بفهمه و من بفهممش یک زنه. زنی که من اونو بفهمم و با زبانش دوست باشم و او هم من رو بفهمه و زبانم رو دوست بداره!
چقدددددر حرف زدم... منطقاً باید این نوشتهها رو پاک کنم چون بیربطه و هرز! ولی تصمیم دارم مدتی منطقی هم نباشم شاید رنگ دنیا عوض شد!