
آمده بودم که از قدرت کذایی RESET بنویسم. از اینکه چرا فکر میکنیم با شروعی دوباره دستگاهها، زندگیها، آدمها هم دوباره شروع میشوند. میخواستم از خاطرات شغلی و مهندسان IT بگویم که قبل از بررسی هر مشکلی RESET میکردند و بحثی مفصل داشتم؛ ولی پشیمان شدم. چرا؟
سیستمم را دیشب روی یک عکس زیبا که دانلود نشده مانده بود رها کرده بودم، امروز که از هایبرنت درآمد همچنان آن عکس روی صفحه بود، تصمیم گرفتم از عکسها و رنگها بنویسم و بعد آمدم اینجا و دیدم چند پست آخرم که تقریباً همه در یک حس و حال بودند چطور رنگ آبی به خود گرفتهاند!
بنابراین تصمیم گرفتم از رنگها بنویسم. دیدن رنگها و بوییدن بوها برای من از لذتهای دنیاست. رنگهای چرک را دوست ندارم ولی گاهی به قول حسین پناهی چنان کنتراست یک صحنه به وجود آنان وابسته است که مجبورم بگویم لازماند. رنگهای تند و هیجانانگیز، رنگهای سرد و آرام، رنگهای ملایم و مهربان. همه و همه در هر صحنه و لحظه باری را بر دوش میکشند.
جایی در وبلاگ دخترسهشنبهها از اینکه چطور عینک هالهی زیبای ماه را از بین برد نوشتهام و اینکه چطور آگاهی نجومی لذت بسیاری از پدیدارها را منتفی میکند ولی رنگها با اینکه در فیزیک فرموله میشوند و با اینکه تقریباً مشخص است که حاصل بازی نور و بازتاب هستند ولی همچنان برای من اسرارآمیز و جادوییاند. البته نه به اندازهی بوها! بوها هنوز در قالب هیچ فرمولی نگنجیدهاند و شاید مضحک باشد و حتی برای یک دوستدار علم زننده باشد؛ اما دلم میخواهد بوها راز طبیعت بمانند.
رنگها به نظر من مزه دارند، بو دارند، حتی قابل لمسند، دما دارند و شخصیت دارند. آبی به نظرتان کیست؟ یا قرمز؟ گلبهی؟ نوکمدادی؟ زرد قناری؟ آبی ماستی؟ ...
تازگیها از سبا رنگهای تازهای یاد گرفتهام: آبی ماستی، سوسنی، سبز بیرنگ😄