
چندی پیش با سبا صحبت میکردم که نمیدانم چرا افراد زیادی در ویرگول گمان میکنند من دختری نوجوان هستم! این منحصر به ویرگول هم نیست، تا مدتی اغلب مخاطبان پادکستم چنین تصوری داشتند! اوایل بامزه بود و کمی هم جذاب ولی مدتی است به این میاندیشم که شاید در نوجوانی جاماندهام! رشد نکردهام و بزرگ نشدهام.
قصد نداشتم اینجا در این مورد بنویسم ولی پیام یکی از دوستان ویرگولی باعث شد این متن را بنویسم.
نوجوانی دوران زیباییست، وقتی درونش هستیم همه چیز در تنش است. خودمان، هویتمان، آیندهمان، اطرافیانمان. در این دوران نه دیگر آن آدم خوب و سر به راه سابق هستیم و نه آدمی مستقل و تکلیف مشخص! بلکه در گذاریم ... در عبوریم ... از چه به چه؟ دقیق نمیدانم ولی گذرگاهیست که باید پشت سر بگذاریم. دست ما نیست.
بارها آدمهایی را دیدهام که در نوجوانی گیر کردهاند. با اینکه پا به سن گذاشته و گاهی فرزند نوجوانی دارند؛ هنوز در همان گذرگاه و در همان تنشها ماندهاند! نه توان دل کندن از من قبلی خود را دارند و نه توان رها کردن خودمحوریهایشان را؛ نه میتوانند تکیهگاه قبلی را رها کنند و بر خود تکیه کنند و نه میتوانند میل به خوداتکایی را خاموش کنند و نتیجه اینکه همواره در همان حالِ بیشکل ماندهاند. و این دردناک است. باید رد شد و الا دیگر توان عبور نخواهیم داشت.
حال به خودم بازگردم. من نوجوانی خرانهای! داشتهام😏. هر چه نباید کردهام و هر جور نباید بودهام. به قولی مسکری نبود که نخورده باشم و منکری که نکرده باشم (در بیان اغراق هم هست دیگر خودتان بهتر میدانید). میخواهم بگویم آتشهایم را سوزاندهام و چنان از آن دوران عبور کردهام که پلش را هم سوزاندهام و دل و کلاه و چیز جاماندهای نیست که مرا به آن دوران وصل کند.
اما چرا کمسن جلوه میکنم؟ این مدتی است مرا نگران کرده است! نکند من هم در نوجوانی جاماندهام و خودم نمیفهمم!😟 چرا اینطور به نظر میرسم؟ چون خودمانی مینویسم؟ چون حرفهایم قلنبه نیست؟ چون بزرگترها حوصلهی دلنوشتهای بیخود نوشتن را ندارند؟ نمیدانم ولی با همهی این حرفها هنوز بامزه است. ممکن است بد باشد ولی برای من بامزه است.
مادرم میگوید تو زبان بچهها را بلدی و میتوانی برایشان بنویسی! شاید زبان خودم کودکانه است نه اینکه زبان آنها را بلدم!
نوجوانیهایتان خوشمزه ...