چند روزی است نمیدانم چه حالیام! نه خواب دارم، نه بیخوابی؛ نه خوراک دارم، نه گرسنگی؛ نه شور و هیجان دارم، نه کرختی؛ نه روز دارم و نه شب! واقعاً هیچچیز نیست حتی کسالت! نمیدانم چیست. ناگهان به خود میآیم و میبینم ساعتهاش در عالم هپروت بودهام!!! چه میکردم؟ نمیدانم! اگر ساعت روی دیوار نباشد حتی متوجه نمیشوم که چند ساعتی هست که غیبت داشتهام.
عجیب اینکه هیچ یادم نمیآید در این چند ساعت چه گذشت! نه خواب است و نه رویا و خیال و نه حتی بیهوشی!
حال غریبی هم دارم،حالی شبیه کسی که از سالها پیش یا سالها بعد به اینجا آمده و چیزها برایش خنثاست! نه شوری برمیانگیزد نه کسالت میآورد! هیچ!
ولی یک چیزی هست. دلم نمیخواهد از پشت میز کارم بلند شوم! دلم میخواهد حتی اگر کاری هم ندارم همینجا لم بدهم و سیگاری دود کنم و به صدای بازی بچهها در خیابان گوش دهم. نه! دروغ گفتم! سیگار نمیخواهم،تا یک هفته حلقم بویش را میدهد و صدای بازی بچهها را هم نمیخواهم بشنوم از بس که بیادبانه صحبت میکنند.
چند روزی است نمیدانم چه حالیام. حال خری است ...
پ.ن: دلم میخواست امروز دوبار متن بنویسم.