خیلی وقتها یاد اون حکایت کوتاه میفتم که میگه:
جوانی داشت وارد کوچهای میشد و همزمان پیری از اون خارج میشد. پیر به جوان گفت که نرو! من رفتم،بنبست بود. جوان خندهای میکنه و میره... وقتی برمیگرده که پیر شده و جوان دیگهای داره وارد کوچه میشه.
در پست قبلی یاد دوران دانشجوییم افتادم و اینکه چقدر هدرش دادم (البته از نظر علمی هدرش دادما از بقیه نظرها عالی بود).
این حسم همزمان شد با قسمتی از این کلاس تاریخ علمی که دارم میبینم و بیتوجهی بچهها. هنوز هم بچهها درگیر امتحان و نمرهان. هنوز هم تا نیم ساعت اول هر سمینار و جلسه و دورهای آدمها درگیر اینن که جزوه و فایل کلاس رو میدن بهشون یا نه! هنوز هم یاد نگرفتیم که آنچه خودمون درک میکنیم و مینویسیم یا اصلاً هم نمینویسیم خییییلی فرق داره تا چیزی که آماده بهمون میدن.
چقدر باید بگذره و چند تا کوچهی بنبست رو تا ته باید بریم تا یاد بگیریم عمر همین لحظههاست و نه فرداها و این لحظه برای منه نباید اونو با غذای مزه شدهی دیگری طعمدارش کنم!
یه مقدار هم دلم برای استادها و معلمها گرفت.
جایی از خاطراتم نوشته بودم که این استاد جوری ما رو نگاه میکنه که انگار با تمام سلولهاش از فهمیدن ما ناامیده. اون زمانها فیزیک میخوندم و به خودم حق میدادم که نفهمم یا سنگین باشه برام (و برای خیلیها) ولی بعدتر که علوم تربیتی خوندم دیدم میتونه نفهمیدن تا کجاها پیش بره.
امیدوارم به کسی برنخوره چون تجربهی واقعی خودمه. دانشجوهای ممتاز و استعداد درخشان در دانشگاه علامهه در ارشد علوم تربیتی درک و فهمی کمتر از دانشجویانی ضعیف و مشروطی فیزیک در دانشگاه قم داشتند و راستش کمی از این تقصیر خود افراده و تقصیر بزرگ و گناه اصلی بر دوش آموزش و پرورش و بعد هم آموزش عالیه.
نمیخوام کلاه سیاه رو سرم بذارم و بگم هدف گوسفندپروریه! یاد حرف همسرم افتادم. همسرم تابستونهای نوجوونیش چوپانی میکرده (و من چقدر به این تجربهاش حسودیم میشه) روی همین حساب از ویژگیهای گوسفندا زیاد میدونه. چیزهایی که میگه به واقع منو یاد جماعت دانشجوی امروزی میندازه! حالا نمیدونم حق دارم فکر کنم هدف آموزش در کشور گوسفندپروریه یا نه!
ببخشید تلخ شدم. امیدوارم جوونهای باهوش و نوجوونهای جسور ما خودشون به داد خودشون برسن.