در پست قبلی چیزکی گفتم که اینجا میخوام کمی ازش حرف بزنم.
اونجا گفتم:
گاهی به خودم میگم من دارم از تفکر به عنوان مخدر استفاده میکنم! خودم رو غرق چیزی میکنم تا چیزهایی که زورم بهشون نمیرسه تو مغزم وول نخورن! توی پست بعدی از این حسم میگم.
واقعاً هم همینطوره. گاهی به معنای واقعی از تفکر و درگیری ذهنی به عنوان مخدر استفاده میکنم. برای \رت شدنم از یه موضوع دیگه!
تازگیا اینو بیشتر فهمیدم. من مثل خیلی از آدمها، و شاید بیشتر شبیه شخصیت آرمان توی سریال افعی تهران،پر از عقدههای درونی و سوراخ و سنبههای شخصیتی هستم. بعضیا رو میدونم، بعضیا رو نمیدونم. زورم به بعضیا میرسه و زورم به خیییلیهاش نمیرسه و درگیر چیز دیگهای شدن من رو از اونها دور میکنه.
تازگیا که مرتبترتر! (به یُمن وجود سالن مطالعهی کتابخونهی عمومی) افتادم توی فیزیک، دیگه شبها دلم هم بخواد مغزم همراهی نمیکنه که یه خط چیزی بخونم. برای همین متاسفانه عادت کتاب خوندنِ دم خوابم ترک شده! و این منو دوباره برده به دوران کابوس و خواب بد و تر شدن زخم عقدهها و این حرفها.
و این یک هفته مطمئن شدم که به درگیری ذهنی معتاد شدم و این اعتیاد منو از خیلی حسهای بد نجات میده.
خوب و بدیش رو نمیدونم ولی خوشحالم که چیز قشنگی مثل فیزیک بیش از بقیه منو کشوند پیش خودش. همونطور که در دوران رواعصاب اتمام دبیرستان و شروع دانشگاه یارم شد.
کاش وقتی دوران لیسانس فیزیک میخوندم بیشتر میشناختمش.
اینو گفتم یاد دانشجوهای این تاریخ علمی افتادم که دارم میبینمش... در پست بعد از اینا بگم یه ذره😂